صاحب جهنم
سی و هفتمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
تلخ و تند و با کوبش سهمگین نفسهایش بر سینه کوچکش در حالی که سنگینی کیف مدرسه را بر زمین پشت سرش میکشید، داخل حیاط شد و قامت بهشدت عصبی شده و لرزانش را که کوچکترینِ قامتهای آن خانه بود، از بین بهت و عجب معلمان و دیگر بچهها عبور داد و بیهیچ سلام و خنده و شادی که همیشه موقع آمدن به خانه ایرانیِ جمعیت داشت، داخل رفت. آنی نگرانی در دل همه مددکاران داوطلب ریخت؛ چه شده که باز الینا آشوب است؟ به سالی میشود که دیگر از آن تلاطمات هیجانی روحیاش خبری نیست. در مدرسه به او چیزی گفتهاند؟ او که مدرسه را خیلی دوست دارد و معلم فهیمش اوضاع را به خوبی درک کرده. نکند مثل آن روزگاری که یافتیمش شده باشد؟ یک سال و نیم پیش خانواده او را در چهار دیواری طویلهگون پیدا کردیم. جوانی مادر و پدر الینا که به زحمت به سی میرسید را افیون دود کرده و برده بود و آنها در انباری تکافتاده بیدر و پیکری در برهوت حاشیه شهر زندگی میکردند. آن زمان الینا پنج سال داشت . سر و روی چرک مُرده به حمام نرفتهاش به آن خانه بیروح تاریک میآمد که بیهیچ اسباب و اثاثیه با دیوارهای گچ کنده و به گل رسیده مهیبش تنها سرپناهی بود در مقابل باران و باد… صاحبخانه عاقل مردی موجه و خانوادهدار ؛ از سر خیر در دو سال اعتیادِ این زن و مرد، آلونک را بدون اجارهای به آنها داده بود تا حداقل سرپناهشان باشد. الینا با جیغ و فریاد گلدانی را به سمت شیشهای پرتاب میکند و با شکستن شیشهها ذهن ما را از دیروزش به امروزش میآورد. مربیها سعی دارند او را بگیرند تا به خود آسیب نزند. همهچیز را میشکند. از همه میگریزد و هیچ نمیگوید. تنها با شدیدترین وضع خود را میزند و به دلخراشی زاری میکند. روزی که او را یافتیم نیز همینگونه بود. در سن پنج سالگی بهشدت مورد کودک آزاری قرار گرفته و گوشت تنش کندهکنده و سوخته بود. در آن خانه زیرزمینی زندان گون و بینور یافتیم که مثلا اتاق الینا بود ؛ اسارتگاهی میمانست برای عشرت عذاب با وسایلی بدوی برای سوختن و زدن… پزشکان جمعیت و روانشناسان، تأیید کردند که این طفلک معصوم زیبا در معرض شکنجه شدید جسمی و تجاوزهای مکرر بوده است. نه! اینها نمیتواند کار پدر پریشانِ پیزورگرفتهاش باشد. پس کیست که در پرتِ هپروت و منگِبنگ این گوشه و آن گوشه افتادن پدر و مادر، به سراغش می آید؟ الینا هیچ نمیگفت و در خانه ایرانی جمعیت هم بار دردش را به تنهایی بر دوش میکشید و سوخته و آتشگرفته هر چه بر دستش میرسید بر سر خود و دیگران میشکست. در این همه رنج مهربانی و معصومیت کودکانه و زبانریزیهای هر از چندگاهی، دل همه را برده بود. بالاخره در اعتماد جلب شدهش، به زبان آمد و گفت کیست…کیست که گرگِ درونش را بر جان این کودک انداخته؛ نه! از سر لطف نبوده که صاحبخانه، این چهار دیواریِ جهنمی را به این خانواده، بیاجاره داده .
قصدش این بوده تا در دو سال تمام دوزخی بسازد برای کودکی این طفل که آن زمان تنها چهار سال داشته… دادگاهیاش کردیم و شاهد آوردیم و سند جمع کردیم. از هر گوشه که ماهیوار به ظاهر فریبی و مال و آبرو لیز میخورد او را دوباره میگرفتیم. الینا همه مراحل تعقیب این شیطان را با عزم جزم دنبال میکرد. مثل کسی که معنای حق را میداند، با چشمانی درشت و جان گرفته حقش را در مکافات این آدم میدانست و به ما که داشتیم حقش را میگرفتیم، دل بسته بود. وقتی فهمید پس از یک سال و نیم دوندگی شیطان ظاهرالصلاح به زندان افتاده و پا در میانی پسرانش و تهدیدهایشان هم کاری از پیش نبرده، خوشحال شد. میخندید و با بازیهایش دل همه را میبردو حاضر شد که به مدرسه برود . تا به امروز که دوباره همان شده که در دیروز بود. دیگر همه مربیان او را به آغوش گرفتهاند تا بر خود آسیب نزند. اما او که به سرباز سرباختهای میمانست که بر سر هر سنگر میپرد و با تمام توان زد و خورد می کرد از هر چیزی می گذشت وهمه را پشت سرش می گذاشت. مربیان الینا نه خاکریز دشمن بلکه همه عاشقان معصومیتش بودند آنها بالاخره توانستند او را در میان بگیرند. مربیانش بالاخره او را در میان گرفتند و کوهی ساختند تا نجنبد این آتشفشنان سوختن. اما الینا بر فراز این کوه شد و با پیچ و تابِ تُردِ تنش، از قله کوه بیرون زد و بالا آمد و پیراهنش را چاک زد و تمام زخمهای تنش را بیرون ریخت و همه عذاب آن زیر زمین را یادآور شد. بینفس فریاد زد. مثل یکی پروانه که پیله پاره میکند و از جهان رنج پر می گشاید کوهِ ایستادن مربیانش را زیر پا میگذاشت و در جاذبه آسمان بالا میرفت تا یکی از مربیان عاجز شده گفت بگو دردت چیست؟چه شده الینای نازنین؟ بگو عزیز بگو. درد از تنورِ تنش بالا میآمد، اما کلمهای از دهانش زاده نمیشد.با اصرار و التماس مربیان در گفتن در آن فراز مردد شد . جنگید با ناتوانی در گفتنش و بیجان شده در مهار دست مربیانش، در همان بالا در انتهای فریادش گفت: آزاد شده.
مربیانش پرسیدند: کی الینا؟ در فشردگی و فرو بستگی چشمانش ادامه داد: صاحبخونهمون آزاد شده… با گفتن این کلمه هقهق نفس به ته ماندهش باران گریستن شد جاری کوهِ بودن و همه را فرو افتاده و به ته رسیده کرد. ظاهرا زندان جا نداشته و جرم صاحبخانه هم برای ماندن در زندان زیاد جدی نیست!!زندان جا ندارد برای دزد و متجاوز و موادفروش، اما انگار بیرون جای بسیاری است برای جا افتادن اینان! خدا به فردای فرزندان سرزمینم رحم کند.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!