مجید آزاد شد
به پایان آمد این دفتر، به نیکی!
مجید آزاد شد!!!
دمدمههای یک غروب دلگیر پاییزی، طنین صدای بلندگوی زندان که نامش را تکرار میکند.
«به خونوادهت زنگ بزن. وسایلت رو هم جمع کن. آزادی!»
چند هفتهای از امضای رضایت گذشته، اما هنوز آن چه را شنیده باور نمیکند. میایستد و با بُهت، آهستهآهسته به سمت بند بازمیگردد.
وقتی درِ زندان باز میشود، نارنجی غروب چند ساعتی است پایان گرفته و تیرگیِ شب بر تمام شهر مسلط شده، اما قلبِ پدر و برادر «مجید»، از شادی میلرزد.
گرچه پدر در نخستین آغوش گرفتن فرزند بازیافتهاش، به یاد جای خالی همسر از دست رفتهاش میشکند و برادر بیگمان اشک میریزد و با حسرت میگوید ای کاش مادر هم بود، اما آنچه در آن ساعات باشکوهِ آزادی گذشت، زندگی خانوادهای را برای همیشه دگرگون ساخت.
زندهباد مهربانی مردمان این دیار که علیرغم تلخکامیهای ایامشان، به قدر توان خود در این رخداد زیبا سهیم شدند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!