اعتیاد کودکان، تعاریف مربوطه و انواع مواد اعتیادآور
متاسفانه در جامعه امروزی شاهد کودکانه شدن اعتیاد به ویژه در سکونتگاه های فقیرنشین هستیم. این جمله به این معنی است که توزیع و مصرف مواد مخدر و محرک به ویژه در سکونتگاه های فقیرنشین از نابود کردن زنان و مردان این سرزمین عبور کرده و حالا قربانیان کوچکتری دارد.
در این میان فعالان اجتماعی و مدنی حوزه کودکان در راهشان شاید ده ها نفر از کودکانی را ببینند که در شرف مصرف موادهای گوناگون هستند و یا مصرف کرده و جانشان در خطر است و یا نوزادانی که از بدو تولد مبتلا به اعتیاد هستند. بسیاری از مددکاران اجتماعی دچار سردرگمیِ نحوهی ورود به موارد اعتیاد کودکان میشوند. زیرا که تقریبا ساختار مشخصی برای پیشگیری، درمان و فضای بعد از درمان ِکودکان مبتلا به اعتیاد به ویژه در مناطق حاشیه و فقیرنشین وجود ندارد.
اولین قدم برای کاهش این آسیب اجتماعی بغرنج این است که هر کدام از ما بدانیم که اعتیاد کودک چیست و چگونه اتفاق میافتد و جامعهی عمومی در قبال این رنج دهشتناک چه مسئولیتی دارد و بعد یقینا مهمترین قدم مطالبهگری از سازمانهای مسئول است، مطالباتی بر سه محور ایجاد فضاهای پیشگیری و ایجاد فضاهای مناسب درمانی و ساخت فضاهای مناسب کودکانی که بعد از درمان نیاز به مراقبت دارند.
امیدواریم روزی برسد که هیچ کودکی بیرویا نماند. و هیچ کودکی چون «رویا» نوزاد شش ماهه ای که در خرداد سال ۹۵ بر اثر سوتغذیهی شدید و اعتیاد اوردوز کرد و جان باخت؛ شاهد سوختن و مرگ کودکیِ خویش نگردد.
تعاریف:
الف) اعتیاد: واژه اعتیاد به معنای عادت کردن یا خوی گرفتن است. در واقع به شرایطی گفته میشود که فرد در آن به یک ماده و یا فعالیت خاص عادت کرده و آن را تکرار مینماید.
ب) کودک: بر اساس پیمان نامه حقوق کودک به تمامی انسانهای زیر ۱۸ سال، کودک گفته میشود.
ج) ردههای سنی: طبق استانداردهای بین المللی، ازصفر تا ۲ سال نوزاد؛ از ۳ تا ۸ سال خردسال، از ۹ تا ۱۱ کودک، ۱۲ تا ۱۸ سال نوجوان محسوب میشوند. این ردهبندی در حوزه مداخله استفاده میگردد.
اعتیاد کودکان “طرح از ایمان قاسمیان”
د) اعتیاد کودکان: مصرف مواد شامل مصرف مستقیم و یا غیرمستقیم به صورت بخوری است. مصرف مستقیم میتواند حالت اجباری و یا خودخواسته داشته باشد. مصرف بخوری بدین معناست که کودک در محیطهای آکنده از دودِ مواد، تنفس دائم دارد که این شرایط میتواند او را به مصرف مواد سوق دهد یا مواد اعتیادآور را وارد بدن وی کند.
ه) رفتارهای پرخطر: به طور کلی، آن دسته از رفتارهایی که به صورت مستقیم بر روی سلامت افراد و جامعه تاثیر منفی میگذارند، رفتارهای پرخطر نامیده میشوند. با توجه به این تعریف ساده، میتوان به این نتیجه رسید که این رفتارها گاه عواقب جبرانناپذیری را برای جامعه بهجای خواهند گذاشت و میتوانند الگوهای ناسالم و خطرناکی را در جامعه ایجاد کنند.
انواع مواد اعتیادآور:
۱ـ محرکها: موادی هستند که سرعت عملکرد دستگاه عصبی را افزایش میدهند یا آن را تحریک میکنند و سبب احساس هوشیاری و داشتن انرژی بیشتر میشوند. این عملکرد باعث میشود فرد برای مدت طولانی بیدار بماند. این مواد اشتها را کاهش میدهند. مثال: ماده شیشه، آمفتامینها، کافئین.
۲ـ مخدرها: این مواد عملکرد دستگاه عصبی مرکزی را کند میکنند و سبب کاهش هوشیاری نسبت به وقایع پیرامون میشوند. مثل: الکل و مخدرهایی مانند تریاک، کراک، مورفین، هروئین، کدئین، متادون؛ مسکنها و خوابآورها مانند: باربیتورات، داروهای خواب آور؛ آرامبخشها مانند: والیوم، دیازپام؛ استنشاقکنندهها مانند: تینر، واکس کفش، چسب.
۳ـ توهمزاها: موادی که احساس و هوشیاری یا درک وقایع را مختل میکنند. فرد ممکن است صداهایی را بشنود یا چیزهایی را ببیند که وجود خارجی ندارند. مانند ال اس دی، مسکالین، کتامین، قارچ.
مشخصههای خطر:
کودکانی که دارای این مشخصههای جسمی و روانی هستند، میتوانند مشکوک به مصرف مواد مخدر باشند.
الف) مشخصه های جسمی: کبودی صورت و بدن، رنگ پریدگی، خس خس سینه، سوءتغذیه، گرفتگی صدا، اسپاسم عضلانی مخصوصا در نوزادان، تغییر حالت چشمها، بدن درد و غیره.
ب)مشخصه های روانی: عدم تمرکز، توهم، بیخوابی، خواب زیاد، بیقراری، بیاشتهایی، پرخاشگری، بروز حالتهای تغییرخلق در کودک از جمله بیش فعالی، کنارهگیری و انزوا و غیره متفاوت با خلق گذشته او.
توضیح عکس: از موارد اعتیاد کودک در یکی از محلات حاشیه
برخی از دلایلی که کودکان در محلات معضل خیز به سمت اعتیاد می روند:
۱ـ ویژگیهای کودک:
الف) کار کودک: بعضا والدین برای نگه داشتن نوزادان و کودکانی را که به سر کار برده می شوند، به آن ها مواد مخدر میدهند و یا محیط کار فضایی برای تبادل مواد در اختیار کودک قرار میدهد.
ب) تجربه و لذت سرخوشی و کنجکاوی: بیشتر مواد احساس خوشایند کاذبی در فرد ایجاد میکنند. به دنبال سرخوشی، بسته به نوع مواد، تاثیرات دیگری در بدن فرد مصرفکننده، ظاهر میشود. از سویی کودک توانایی آیندهنگری در مورد مضرات مواد را ندارد و لذا در معرض مواد ممکن است به خاطر لذت در لحظه به مصرف آن بپردازد.
ج) حس بهتر بودن: افرادی که از فشارهای اجتماعی، استرس و افسردگی رنج میبرند، برای کاهش این رنج به مصرف مواد روی میآورند. استرس میتواند نقش مهمی در آغاز مصرف، ادامهی مصرف و بازگشت به مصرف دوباره در افرادی که ترک کردهاند، داشته باشد.
۲ـ ویژگی های والدین:
الف) اعتیاد والدین: اگر پدر یا مادر و یا هردو آنها مصرف کننده مواد باشند، احتمال الگوبرداری کودک و یا استفادهی اجباری در مصرف توسط والدین برای سواستفاده از کودک وجود دارد. اعتیاد مادر تاثیرگذاری بسیار زیادی بر در خطر اعتیاد بودن کودکان دارد.
ب) بیکاری والدین: اگر والدین بیکار باشند، بهدلیل نرخ بالای مصرف مواد در محلات حاشیه؛ ممکن است از کودک برای جابهجایی مواد مخدر سواستفاده کنند.
ج) پایین بودن سطح تحصیلات و یا ناآگاهی والدین: ممکن است کودک و یا نوجوان به سمت سومصرف مواد برود و والدین به دلیل عدم آگاهی نسبت به مواد و نشانههای آن نتوانند این موضوع را به موقع تشخیص داده و پیشگیری های لازم را به عمل بیاورند.
۳ـ ویژگیهای محیط:
الف) محله: فراگیری معضل اعتیاد در محله و حضور دائم افراد فروشنده یا مصرف کننده میتواند بر سوءاستفاده کودک از مواد مخدر تاثیر بگذارد.
ب) وجود پاتوق اعتیاد: در محلات حاشیه شهر، وجود پاتوق اعتیاد که میتواند منجر به سواستفاده از کودک شود و یا پاتوق بودن خانه کودک که میتواند سبب اعتیاد وی به بخور مواد مخدر شود، از ویژگیهای نامطلوب محیط محسوب میشود.
ج) نبود فضای پیشگیری: در محلات معضلخیز به علت محرومیت این مناطق و عدم رسیدگی کافی به شرایط آنها، فضاهای ورزشی و یا فرهنگی- هنری برای پیشگیری از اعتیاد کودکان وجود ندارد.
د) گروه همسالان: در محلات معضلخیز کودکان در مواردی برای کنجکاوی و گاه برای پذیرفته شدن در گروه همسالان و یافتن هویت مورد تأیید دوستان، به سوءمصرف مواد و یا بزهکاری روی میآورند.
ه) نبود محیط امن و شاد برای برون ریزی احساسات: در محلات پرمعضل، نبود محیطی امن که نیاز به شادی کودک را تامین کند و یا این واقعیت که محیطی برای برونریزی احساسات کودکان وجود ندارد؛ سبب سرخوردگی و آسیب ناشی از این سرکوب احساسات میشود که میتواند به سوءمصرف مواد توسط کودکان بیانجامد.
ی) متناسب نبودن آموزش با سطح معضل: در محلات حاشیه، برخی از کودکان به دلیل نداشتن اوراق هویت و یا مسائل ناشی از فقر از تحصیل محروم میمانند و همین امر باعث میشود که از آموزشهای ابتدایی نیز محروم شوند. همچنین آموزش در این محلات متاسفانه در سطح معضل اعتیاد در این محلات نیست و کودکان آموزشهای کافی را نمیبینند و یا کودکان دچار معضل اعتیاد از ادامه تحصیل محروم میگردند.
مطالب مرتبط:
دیدگاه شما: دیدگاه یا تجربه شما حول معضل اعتیاد کودکان و تعریف آن چیست؟
مشاهدات خودتان را از اعتیاد کودکان با حفظ اصول مددکاری با ما در میان بگذارید. هنگام نام بردن از شهر یا روستا یا محله، اطمینان حاصل کنید که هویت کودکان آشکار نخواهد شد.
پیام پشت پیام و حرف و دلیل پشت دلیل که این تحقیق میتواند زندگی ها نجات بدهد، اگر با خودم رو راست باشم، ته دلم خیلی مطمئن نبودم، تحقیق ازدواج دختر بچه ها تو سن پایین اونم عموما با مردهای سن بالایی که قصدشون هرچی بود ازدواج نبود، ازدواج کودک…
شهر من که به قد عمرش به لب ساحلش و کارون شناخته میشد حالا شناسنامه اش شده حاشیه اش و محلات سر از خاک برآوردهی بی در و پیکیری کا رتبه کشوری برایش به ارمغان آورده اند. به یکی از محلات قدیمی ترین محلات اهواز رفتیم، محله ی حصیرآباد(حصیرآباد محله ای قدیمیست که در زمانی که خانه های شهری با گل و خشت یا آجر ساخته میشدند خانه های این منطقه با حصیر بالا میرفته اند) که روی تنها بلندی شهر ساخته شده، وسط تپه هایی که تو دلشون پر از قصه و داستانهاست.محله از قدیم بخاطر تنگی کوچه ها، زاغه نشینی های بالای تپه و مشکلاتی مثل فقر، اعتیاد و… در اهواز مهر بد نامی گرفته بود و فکر کردیم شاید اینجا چیزی دشت کنیم.
لین یک(خیابان اول) معروفترین خیابان محله اس که کوچه های ی باریکی و درازش سر و ته ندارن و مثل ریل قطار از اینور تا اونطرف محله رو پیچیدن،
کوچه های تنگی که دو ماشین به سختی از کنار هم عبور میکنند را پیچیدیم داخل، شیب ملایم خیابان را که بالا رفتیم تا سر چهار راه اول خانه ها مثل بقیه نقاط شهر با نماهای نا منظم و کوچک و بزرگ خود نمایی میکنند اما بعد از چهار راه هر چه به قدمهامون اضاف کردیم، خیابان لاغر و لاغرتر شد، و یک پراید هم به زور میتوانست بالا و پایین کند، رد آینه بعضی ماشین ها بر دیوار خانه ها خودنمایی میکرد.با لینک محلی ای که قرار بود ما را به خانه های مختلف ببرد خوش و بش میکنیم، اسمش امیر است،پسر دراز لاغری که سیبیل پر پشتی دارد، امیر مارا به سمت بالا میخواند و شیب را که بالا میرویم و تنگی خیابان ها و حال نا خوش خانه ها حال مارا هم خراب میکند، درهای زنگ زده، آجر هایی که بند کشی نشده اند و سیمان های زمختی که تو را از نگاه هم پشیمان میکند، وارد پیچی میشویم ک انتهایش مشخص نیست به یک دو راهی میرسیم که سمت چپمان یک راه باریک، قد رد شدن یک ادم دیده میشود، کمی میایستیم، امیر با سوپرمارکتی که بجای ویترین تماما آهنکشی شده و یک دریچه تنها راه ارتباطی اش شده حرف میزند و آمار کسی را میگیرد. شروع به معرفی خیابان میکند، بالای این مسیر نفر رو کوچه مش فاطمه اس، توضیح میدهد که روایتهای زیادی مطرح است که چرا مش فاطمه شده اسم کوچه اما خیابان نه پلاک شهرداری دارد و نه اسم رسمی، انگار از منطقه شهری خارج شدیم. وارد خیابان که میشویم خیابان باریکیست با ساختمانهایی که اهالی بدون مجوز و استانداردهایِ خانه هایِ تهِ ذهنِ ما بنایشان کرده اند، خانه هایی که عقب و جلو بودنشان هم درست نیست، خانه ها بسیار کوچک اما پر تعدادند، شاید همین یک کوچه ی کوچک دراز که شیبش رو به آسمان میرود ۵۰ یا ۶۰ خانه ای در خود جا داده باشد، از بیرون که نگاه میکنیم درهای خانه ها برعکس جاهای دیگر شهر، جفت هم باز میشوند و انگار در راهروی یک خانه راه میرویم که در های اتاقهای کوچکش نزدیک هم باز میشوند،کف کوچه تماما لوله های سفید و درازی ست که از ابتدای کوچه ها به خانه های کشیده شده و یک طرف کوچه جوب پر از فاضلاب و زباله ای خودنمایی میکند، همان ابتدای کوچه مرد بسیار لاغری با لباسهای کهنه و کثیف، بدون دندان لبخند مهمانمان میکند و لحظه ای بعد صورتش که از آن چیزی جز پوست روی استخوان باقی نمانده را دود سیگار میپوشاند.بچه ها در خیابان در حال بازی هستند، درب خانه های چند تا یکی باز است، داخل خانه های که نگاه میکنی جز یک اتاق جای چیز دیگری ندارند، کمی بالاتر در فرعی کوچکی که به زاغه های بالاتر راه دارد چند جوان نشسته اند، لباسی روی سر و صورت خود انداخته اند و دست هایشان بدون استین با رگ های ورم کرده دیده میشود، نگاههای همه محله ما را تعقیب میکند و چهره هایشان سوال اینجا چه کار دارید را فریاد میزند.باز هم بالاتر میرویم، دیگر خانه ها حتی درب و دیوار درستی هم ندارند و زاغه هایی هستند که میزبان مردان و زنان لاغر آفتاب سوخته ایست که چهره هایشان اعتیادشان را فریاد میزند، یکی از پسرها که کمی سرحال تر است جلویمان را میگیرد و امیر توضیح میدهد به دیدن ملیحه آمده ایم، اولین بار است اسمش را میشنوم. انتهای کوچه ی مش فاطمه، در بالاترین نقطه، زاغه ای محاصره بین کوه و خانه ی همسایه که درب فلزی اش کاملا زنگ زده و پوسیده شده را میزنیم، صدای دورگه ی میآید و لحظه ای بعد درب باز میشود، دختری با پوست تیره و سوخته و موهای فرفری حدودا ۲۰ ساله که شالی روی سرانداخته، بهت زده نگاهمان میکند که امیر را میشناسند و لای در را کمی باز میکند و داخل میشویم.بعد از در، سمت چپ یک اتاق قرار دارد که دختر وارد آن میشود و سر و صدایی بلند میکند که کسی که آنجا خوابیده را بیدار کند، حیاط نقلی خانه پر بود از وسایل به درد نخوری که روی هم تلنبار شده اند. وارد که شدیم پایم روی چیزی لغزید، حس کردم چیز نرم عجیبیت و نباید آنجا باشد، یک تکه مدفوع بود، حس خیلی بدی پیدا کردم، دختر در همان لحظه میرسد و با عذرخواهی توضیح میدهد که خانه دستشویی ندارد و برای دستشویی به خانه های اطراف میروند و دیشب عظیم، پسر کوچک با نمکش نتوانسته خودش را نگه دارد و این اتفاق افتاده.داخل اتاق بسیار کوچک یک کولر، یک گلدان و رختخواب تنها وسایل زندگی بود که دیده میشدند و گوشه گوشه ی اتاق ته سیگار و شیت خالی قرص ولو بود، روی پنجره پایپ شیشه توجهم را جلب کرد، رنگ زرد دیوارهای نم کشیده بد جوری توی ذوق میزند، نور زرد اتاق فقط به قدری بود که جلویت را ببینی و شانس بیاری به جایی نخوری.گوشه ی اتاق یک چیزی برآمده بود، انگاریک بچه خوابیده و دختر هرچه صدایش میکرد جز صدایی نامفهوم از آن در نمیآمد، بوی مواد چنان توی اتاق پیچیده بود که در همان دقایق ابتدایی سر درد گرفته بودیم، دختر اسمش ملیحه بود و چهره ی افتاب سوخته ی جنوبی اش با لهجه ی آبادانی کامل میشد. همکار خانمم که آنقدر بهت زده ی فضا شده بود که صدایش در نمیآمد، سر صحبت را باز کردم و دختر انگار منتظر گوش شنوایی میگشت سفره دلش را پهن کرد، از اینکه از ۸ و ۹ سالگی در پارک زندگی کرده تا اینکه به عقد پسری در آمده و ماحصلش شده این پسر کوچک زیر پتو، صحبت که میکرد قصد مظلوم نمایی نداشت، صدایش دورگه بود اما چشمهایش باز بود و موقع صحبت صاف توی چشمهایت نگاه میکرد و خیلی محکم قصه اش را میگفت، در بین صحبتهاش صدای پسر جوانی از بیرون بلند شد، ملیحه؟! ملیحه؟! خونه ای؟!… پسر همان جوان تقریبا سرحال پایین بود، اما ملیحه با عصبانیت طوری سرش داد کشید که پسر بدون حرفی رفت و حتی در راهم باز نکرد. ملیحه از دار دنیا یک پسر داشت و جای خوابی که دخمه ای بود با دیوارهای نم زده و سقف شکم داده اما اعتماد به نفس و غرور از چشمانش میبارید!موقع برگشت هوا تاریک شده بود، در کوچه مردها و زنهای خمیده یی که از همه جاشان دود بلند میشد، خیابان را تصاحب کرده بودند، در حال رد شدن از بین معتادها بودیم که ملیحه سطل ابی به پسری در کوچه داد و اب درخواست کرد، از امیر پرسیدم آب قطع شده؟! خندید و در حال حرکت گفت اینجا فقط ۲ ساعت از ساعت ۵ صبح تا ۷ صبح آب هست و مردم باید ان موقع بیدار شوند و اگر پمپ دارند پمپ را روشن کنند تا برای طول روز آبی جمع کنند و اگر ندارند با ظرف آب به انتهای کوچه بروند و آبی که مثل چشمه از لوله سر کوچه میجوشد را تا خانه هایشان حمل کنند و این ملیحه خانم عمرا برای آب به انتهای کوچه نمیرود.به محض برگشت جلسه ای فوری درگروه برپا کردیم هر کسی نظری میداد، یکی میگفت کمکش کنیم و از آنجا خارجش کنیم، یکی میگفت بفرستیمش کمپ و پسرش را به بهزیستی ببریمو قابل اصلاح نیست و …هر چه بود بعد از چند ساعت صحبت، قرار شد هرطور که میشود برای ملیحه و پسرش عظیم کوچولو کاری انجام دهیم و دوباره فردا به بهانه کمک کردن به آنجا سری بزنیم تا با اطلاعات بیشتری راجع به بچه تصمیم بگیریم، اما واقعا نگران بودم، دختر ها در این منطقه! کمی میترساندم، باید خیلی مواظب باشیم و توجهی را جلب نکنیم، باید حتی در رفتار و گفتارمان در محل برای کسی شک ایجاد نکنیم، کمی ته دلمم یترسیدم که نکند اتفاقی برای بچه ها بیوفتد اما راهی نبود و چیزهایی که دیده و شنیده بودیم دوباره مارا فرامیخواند.فردا، دوباره همان نگاهها و چرخش معتادها، و سوال ادمهایی که انگار مزاحم کسب و کارشان شده بودیم ادامه داشت، اما اسم ملیحه مثل اسم رمز، مسیر را باز میکرد، حدود ظهر که رسیدیم هنوز خواب بودند، عظیم کوچولو که دندانهای نیشش جلوتر از خودش حرکت میکرد، داشت در حیاط با وسایل اسقاطی جمع شده بازی میکرد و صدای قان قان ماشین از خودش در میآورد، نگاهی کرد و خندید و صورت نشسته و کثیفش را دوباره برگرداند و به بازی ادامه داد حدود ۳ یا ۴ سالی داشت، ملیحه باز با صدای دورگه ای که مشخصا از شب قبل بجا مانده بود پذیرایمان شد و وسایلی که گرفته بودیم را دیدو خندید و دوباره انگار منتظر باشد درد و دل را شروع کرد، از خانواده اش گفت که وقتی ۸ یا ۹ سالش بوده در خیابان رهایش کرده اند و پیرمردی در آبادان نقش ناپدری اش را بازی کرده، از اینکه اوقات زندگی اش با گدایی بین مردان چشم ناپاک و نگاه پر قضاوت زنان میگذرد، از شوهری که بعد از به دنیا آمدن پسر رهایش کرده. وسط درد دلهایش عظیم کوچولو داخل شد، به سمت مادر رفت، در بغلش نشست و با دست لباس مادر را کشید، ملیحه در کمال تعجب من همانجا شروع به شیر دادن به عظیم کرد اما سن عظیم سن شیر مادر نبود، در سکوت سوالات به ذهنم حجوم میآوردند که اصلا چطور مادر بعد از چند سال هنوز شیر دارد؟ مصرف مواد، این اتاق کوچک، این بچه که حتی دستشویی و حمام هم ندارد و نمیدانم روز و شبش چگونه میگذرد.ملیحه مثل بچه های توی خیابان باریکشان نبود و چیزی برایش مهم نبود، از اعتراف به اعتیاد ککش نمیگزید و خیلی راحت از مصرف قرص و شیشه و حشیشش حرف زد، وسطش بغضی کرد، زل زد به چشمهام و گفت من اینجا زیاد گشنگی و تشنگی کشیده ام اما خماری هرگز، رزق مواد از رزق نون اینجا بیشتر است و همیشه میرسد! بعد از چندین بار رفت و آمد مطمن بودم عظیم به مواد مخدر درون بدن مادر معتاد است که اینجور همین ته مانده ی شیر مادر را با ولع میمکد. اما بچه چنان به مادر چسبیده و وابسته بود که تصمیم به دادن شانس به ملیحه گرفتیم، هرچه باشد هیچ آغوشی آغوش مادر نمیشود، با راضی کردن ریحانه راضی به بردنش به کمپ کردیم، قرار شد به شرط ترک، برایش خانه ای بهتر و کاری دست و پا کنیم و شرایط را با تلاش خودش عوض کنیم.همه امید داشتیم قدمی برایش برداریم، روز رفتن به کمپ، تست اعتیاد عظیم ۴ ساله مثبت شد! ملیحه این دختر غد و یک دنده ای که به فلک سرخم نمیکرد و پسرهای محله هم ازش حساب میبردند باید عظیم کوچولو را تا پایان کمپ به بهزیستی میفرستاد، طبق عادتش در چشمانم نگاه کرد و گفت فقط به اعتماد شما میکنم و هر چه شد از چشم شما میبینم و به زودی باید عظیم را پس بگیرم، راه پس گرفتن بچه، منفی شدن اعتیاد نوشته شد که هر دو طرف به شرطشان عمل کرده باشند، بعد از امضا و جدایی از عظیم، انگار روح از بدنش جدا شد اما بعدش آنچنان گریه کرد که دل سنگ اب میشد، بعد از واگذاری عظیم و خشک شدن اشکش شروع به صحبت کرد، برادرش در ۸ سالگی به او تجاوز میکند و درحین تجاوز او را میگیرند و پدر بخاطر حفظ آبرویش، ملیحه و برادرش را از خانه بیرون میکند تا این ننگ را از خود بشوید، ریحانه در پارک با نگهبان پارک آشنا میشود و کانکس نگهبانی محل زندگی اش میشود، مردی که حالا بابا صدایش میزند.
۱۰ سالگی معتاد میشود، اعتیاد اولش حشیش است که هنوز آن را حفظ کرده و تا شیشه آن را ادامه داده، درب کمپ ریحانه پایش سست شده، چند باری میایستد اما وارد میشود، شماره کمپ را میگیریم و شماره میدهیم و به امید روزهای بهتر خداحافظی میکنیم.ساعت ۱ شب موبایلم پشت هم زنگ میزد، ریحانه تمام کمپ را به همریخته، چند نفر را کتک زده و بخاطر خماری کنترلش از دست خارج شده، سریعا خودمان را به کمپ میرسانیم، ریحانه ایستاده، سر به زیر، خواهش و التماس میکند که بیرون ترک میکند فقط بگذاریم برود، بعد از چند ساعت صحبت و تلاش ما و مسئولین کمپ ریحانه را به اتاقی دیگر میبرند، در اتاق را قفل میکنند و چند روزی فقط برای غذا و دستشویی اجازه خروج میابد، هر روز که سرمیزنیم ریحانه خواهش و التماس خروج دارد و چند ساعت به همین بحث میگذرد. روز پنجم خبردار میشویم ریحانه کمپ را بهم ریخته، شیشه های کمپ را شکسته و چند نفر را زده، مسئول کمپ خواهش میکند که خارجش کنیم تا اتفاق بدتری نیوفتاده و تنها با اسم عظیم و تهدید به ندیدن عباس رضایت به ماندن میدهد.روز ششم دوباره زنگ میزنند و این سری مسئول کمپ نگهداری اش را به صلاح نمیداند و هرچه میکردیم زیر بار نمیرفت، فریاد نیکشید و دستهایش را بالا و پایین میکرد که تیم تشکیل داده که ازکمپ فرار کنند، سر به زیر ایستاده بود و دوباره خواهش خروجش از کمپ به راه بود، این دختر مغرور با صلابت چنان خوار خماری شده که زبانمان بند آمده بود. ساکت نگاهش کردم و فقط گفتم عظیم را نخواهی دید و مرخصش کردیم. راستش راهی نمانده بود، نه کمپ میپذیرفتش نه راه دیگری وجود داشت، موقع خروج داد کشیدم، گفتم ملیحه تو قول دادی! گفت سر قولم هستم و ترک میکنم اما اینجا نه، میدانستم دروغ میگوید و زندگی از کودکی در مواد و خیابان آنچنان بلایی سرش آورده که سالها وقت میبرد تا درست شود. ملیحه به اتاق ته کوچه اش برگشت و ماهم به خانه های آپارتمانی مان.سریعا به بهزیستی اطلاع دادیم و خواهش کردیم با توجه به اعتیاد مادر کودک به مادر بازگردانده نشود، مسئولیت تصمیم گیری با قاضی بود و تست اعتیاد. چند روز بعد دوباره به سراغش رفتیم، رها کردنش برایمان ممکن نبود باید کمکش میکردیم، دم در نشسته بود و با دیدنمان فقط خواهش گرفتن عظیم را داشت که تکرار کردیم که آزمایش پاکی شرط گرفتن است که شروع کرد به قسم و آیه که پاکاست و طیب و طاهر،چند روز بعد خبردار شدیم تست ملیحه منفی شده و قاضی هم نامه پس گرفتن عظیم را به او داده، برق خبر چشممان را زد و به سرعت به خانه اش رفتیم، دوباره عظیم آنجا بود و همان آش و کاسه، گزارش مجددی نوشتیم اما بهزیستی جرات حضور در این کوچه را نداشت و اسمش هم آن ها را به وحشت میانداخت، برای ملیحه اتاقی کوچک در بالای خانه در محله ای دیگر گرفتیم.خانه را باهم رنگ زدیم به امید آنکه شاید دوباره راهی پیدا شود، چند روز بعد ملیحه دوباره خانه را پاتوق کرده و عادتهای گذشته را از سر گرفته بود و جلوی چشممان چند باری هم عظیم را به باد کتک میگرفت. صاحبخانه مدام به ما اعتراض میکرد و هر لحظه که میرفت حس میکردم عظیم در این شرایط باید نجات یابد، دوباره با بهزیستی صحبت کردیم اما تا پایین خانه بیشتر نیامده بود و گزارش زد در محل نیست! نمیدانستیم به کجا باید مراجعه کنیم اما هر که را میگفتیم میگفت مداخله بر عهده بهزیستیست! چندین بار پله های بهزیستی و اتاقهایش را طی کردیم، نوبتی میرفتیم و هر دفعه و هر ساعت یکی، ولی آنجا راهی به خروج از این وضع یافت نمیشد.با ملیحه که حرف زدم، سرشبه یک طرف خم بود، خودش را میخاراند، صدایش درست نمیآمد، گفتم صاحبخانه هم شاکی است، این را که گفتم انگار برق به ملیحه وصل شده، نئشگیش پرید، از جایش بلند شد، چاقوی عجیبی که در اصل سه تیغه از چاقوهای دیگری بود که دور هم چسب شده بود را دست گرفت و به طبق پایین فرار کرد، راستش با همان هیکل ریز و لاغرش چنان زوری داشت که دو نفری هم حریفش نشدیم ومدام داد میزد که باید صاحبخانه را بکشد، به سختی جلویش را گرفتیم ، از هر دو طرف کتک میخوردیم و واقعا نمیدانستم چه باید بکنیم، برای ملیحه در هتل اتاقی گرفتیم تا شاید کمی آرام شود و با بهزیستی و دادگستری صحبت کردیم که راهی بیابیم، در هتل قایم شدیم، مامور خانم بهزیستی با کفش پاشنه بلند و مانتوی رسمی اداری در اتاق را زد، ملیحه طبق معمول با بیحالی در را باز کرد و صدایش میآمد، مامور بهزیستی پرسید پسرتان اینجاست؟ گزارش شده شما با آن بدرفتاری میکنید! ملیحه با کمی مکث گفت غلط کردن برو مزاحم نشو و درب را بست. قرار شد صبح دوباره به بهزیستی برویم و برای پیگیری فکری کنیم.
شب بود که موبایلم زنگ خورد، ملیحه دلخور گفت من به تو اعتماد کردم و تو خیانت! تو منو به بهزیستی فروختی و هیچ کس نمیدونست من اینجام، ازت ممنونم ولی این سیمکارت رو میشکونمو دیگر پیدایم نمیکنی! ملیحه رفت اما زخم خودش و عظیم همچنان با ماست و ما هم شدیم براش مثل همه آدمهای دیگه که از دستشون به دخمهی ته کوچه باریکه ی مش فاطمه پناه برده بود.
‘روایت علی کودک ۸ ساله درگیر اعتیاد توسط والدین’
علی کودک ۸ ساله که به جای رفتن به مدرسه و مداد در دست گرفتن ازسنین کمتر توسط پدر مواد مخدر به دستش رسیده بود.
در ادامه روایت ما را از مرکز خانه ایرانی شهریار میخوانید که به مدت یک ماه در بیمارستان برای پاکسازی اعتیاد از جسم و جان این کودک در حد توانمان کنارش حضور داشتیم.
تیر ماه سال ۱۳۹۸ تماسی به یکی از اعضا از طرف یکی از بیمارستانهای شهریار گرفته شد و درخواست همکاری بابت کودکی داشتند که در آنجا بستری بود.
۸ ساله بود در گیر اعتیاد و باید به سرعت برای ترک اعتیاد اقدام میشد.
کودک را سریعا به بیمارستان علی اصغر در بخش کودکان منتقل کردیم.
به مدت یک ماه در آنجا بستری بود و مددکارهای جمعیت امام علی به صورت شیفتی و شبانه روز کنار کودک میماندند.
چند روز اول به تحقیق و پرسش و جو گذشت که دقیقا چه بلایی سر این پسر آمده و پدر و مادر او کجا هستند؟! با وجود آنکه
اطلاعات کاملی از نام و مشخصات پدر و مادر کودک موجود نبود اما به صورت کلی
به مواردی که برخوردیم این بود که؛
پدر علی مدت زيادي به دلیل دزدی مجهول المكان بوده و برادر بزرگ علی هم به دلیل جرمی که مرتکب بود مدتی در زندان به سر میبرده و در این مدت علی بهزیستی بوده و بعد از اینکه برادر از زندان آزاد میشود او را از بهزیستی تحویل میگیرند.
(برادر علی هم پسر ۲۲ ساله ای بود که پس از مشاهدهی مابر روی بدنش علائم و آثار سوختگي داشت متوجه شدیم که او هم اعتیاد دارد)
در این ميان و پس از مدتی که پدرش بر میگردد و علی را با هروئين معتاد ميكنند و به او ميگفتند اگر مصرف نكني بهزيستي تو را نمیبرد و بعد از آن علی را تشویق به میوه دزدی از باغها میکنند. میوه دزدی و تشویق علی به مصری مواد را راهی میبینند که به هر طریقی که شده او را روانهی بهزیستی کنند.
در این مدت هم آنها خانهای نداشتند و بی جا و مکان بودند.
مادرش علی را در باغ هلويي خارج از شهر میبرد و به او میگوید به آنجا برو و هلو بچين و بفروش. مادرش هم اصولا از دور مراقبت او بوده اما در یکی از این روزها زمانی که علی با میوه از باغ بیرون میآید پلیس او را پیدا میکند. طبق گزارش آنها وقتی علی را میبینید حال مساعدی نداشته به حالت نیمه بیهوش و در حالت کما بوده است. این حالت وخیم کودک به خاطر موادی بوده که پدرش به او داده بوده است و پسر را سریعا به بيمارستان منتقل میکنند.
مادرش هم در این ميان چون از دور مراقب او بوده در همان لحظه به بیمارستان میرود و به علی میگويد تو را از اینجا به بهزيستي میبرند و به آنها بگو که تو را به یک خانواده پولدار و خوب تحویل بدهند. بعد هم به دروغ بگو که گم شده بودی! مادرش از بیمارستان میرود و او را ترک میکند.
که در همین حین از همان بیمارستان شهریار با ما تماس میگیرند و او را به بيمارستان علي اصغر منتقل میکنیم.
هفتههای اول درد زیادی را برای سم زدایی تحمل میکرد که بسیار تلخ و درناک بود.
و چون در بخش کودکان بستری بود وقتی بقیهی بچه ها را میدید که کنار مادرانشون هستند بسیار زیاد دلتنگ خانواده و مادرش میشد و مدام گریه میکرد که من خانوادهام رو میخواهم! چرا آنها من رو ترک کردند و به سراغم نمیآیند.
شرح حال دقیق پزشکی علی این بود که در آزمایشات او شیشه و هروئین نشان داده شده بود. او مصرف مستقیم هروئین داشته که توسط پدرش مجبور به مصرف میشده است.
پس از تکمیل دوره درمان و بهبود وضع عمومی علی او از نظر جسمانی دوباره به بهزیستی منتقل میشود.
اما چیزی که وجود دارد این خلاء پروتکل درمانی اعتیاد کودک بود و اگر همان بار اول بهزیستی علی را به برادر معتادی که تازه از زندان برگشته بود تحویل نمیداد شاید هیچ وقت این مسائل ناگوار و درگیری اعتیاد برای علی ۸ ساله پیش نمیآمد و حتی این کودک محروم از تحصیل هم نمیشد و آسیبهای کمتری به این کودک وارد میشد.
طبق صحبتها و شواهد انگار پدر و مادر زمینه چینی میکردند که هر طور شده علی راهش به بهزیستی بازشود!
با معتاد کردنش با تشویق او به میوه دزدی و…
بعد از اینکه علی دوره سم زداییاش تمام شد
به بهزیستی انتقال پیدا کرد و بعد از آن خبری از او نداریم و همچنان امیدواریم که دوباره به خانوادهاش که صلاحیت نگهداری او را ندارند و همگی درگیر اعتیاد هستند بازگردانده نشده باشد.
و نکته ای که در آخر باید گفته شود این است که در این مدتی که کودک بستری بود تماما اعضا جمعیت امام علی پیگیر کارهای او بودند و حتی به صورت شیفتی حضور داشتند در صورتی که این از وظایف ارگان های مربوطه است که بتوانند تمام پروتکلها و موارد کودکی را که درگیر اعتیاد هست را انجام دهند اما ما در این سال ها با وجود نامه نگاری ها و گزارشهایی که داده شده از وضعیت اعتیاد کودکان حتی در این موارد هم خلاهای زیادی را دیدهایم.
امیداوریم که هیچ کودکی درگیر اعتیاد نشود.
*نام کودک مستعار است*
مهدی شفاخواه
سیاوش
بی قضاوت .یه چاقوی دولب
تیز و برنده .یه لب مشتاق خیر و خوبی ،
یه لبه خونی به شر و پلیدی.
در عین حال که چشماش پر میشد از شنیدن صدای درد یه بی کس
یه ندایی تو سرش میخندید به اشکا او نقشه جون آدما رو میکشید.
این تربیتش بود.
یکی از بهترین کشتی گیرای محله بودو سر جمع ۱۰ سال حبس کشیده بود سر مواد .
تیک تاک ساعتش بین بهشت و جهنم بود.
پس صدای جلز ولز هرویین رو قاشق ،
گوشه ی یه اتاق شش متری وسط دروازه غار که روشنه به یه لامپ زرد کم جون
کنج رحم زنی سرنگی اذن زندگی گرفت.۹ ماه بعد تو همون اتاق لای چشمای چرتی چشم به نور باز کرد.اولین نفس هوای مرده از زندگی.دود گرفتار در اتاق معرکه گیری.بوی ارحمان بلند شده
از آدمایی که دیگه نه مرد بودن نه زن.یه تیکه گوشت فاسد.
فرستادنش آزمایشگاه تا ترک کنه.خونش پاک شه.
دو سالگی مادرش به جرم زدو بند مواد راهی بند نصفان زندان قرچک شد.بهزیستی فرستادش خونه رییس اعظم.خاله ثریا شناخته شده تر از ورامین بود.رو پلکاش خالکوبی اسم معشوقای زندگیش بود.نه اسمی که تو شناسنامه، بابای بچه هاشه.
از سوراخ بالا و پایین مرد بود که تو این خونه در رفت و امد بود.
بکش ،بخور ،دست یکیم بردار ببر تو اتاق.
این همه خاطرش بود از پنج سالگی.جمله معروف خاله شعر شبای زندانش بود.
دو کام حبس یه سیگارم تنگش.
وقتی از روزاش میگفت شب آب میشدو میرفت تو زمین.
دوازده سالگی اولین کام گرفت.ته مونده هرویین سنجاق قفلی.
هیچی بار اول نیست.طعم تلخ گلوش شیرین کرده بود.
خاله که فهمید ته سیگارا تو دهن یه علف بچه خاموش میشه پرتش کرد تو خیابون.تابستون دوازده سالگیش بود که خاله عذرشو خواست و زد به شهر.نمیدونست رنگا رو.راستش غلط دیگران بود و غلطش جرم .جرم کرد جریمه شد.کانون اصلاح تربیت جای هر کسی نبود.خون خرده باید باشی که سر شی نه تو سری.لیسانسه اومد بیرون.با معدل بالا.
قرص چجوری بکوبم.سینه کی رو جربدم .هواکش همون فندک اگه سیماشو بهم بزنی.چایی بکش دیگه پی سیگار نمیری.انگشتای دزدا کوتاه بلند نی.لای هرویین اجر بزن سنگین شه.
یه بچه ی خط خطی سیزده ساله .ازاد شده از ته خط.
فرستادیمش کشتی.قهرمان شد.۴ سال کشتی گرفت.۴ سال به غارغارای کلاغ مخش گفت هیس.۴ سال تشک کشتی مزرعه زراعتش شد.
۴ سال سلامت.نم نم بهار رفت .هفت سال بعدی خشکسالی بود.رفت زندان.۱۸ سالش بود.از سر بی پولی جنس جابجا کرد.پنجاه گرم لای دستمال .زار میزد گشنمه.زار میزد من از آتیش اومدم نذارید برگردم.
بعد چهار سالو نیم تو پیاده روی محل چشمای پیر شده ش رو دیدم .یه مرده متحرک.
سیگارو انداخت که نبینم ولی چینای صورتش
از روزایی میگفت که لای دود و بنگ و مخدر پیر شده.
از حیاط ورزش که گفتم که جمعیت ورزش شبانه تو محله برپا کرده چشماش باز شد.خیر میخواست خونش.اومد تمرین.شد نفر اول صف.میفهمیدیم استخوانش هنوز بو سوختن میده.تحسینش میکردم از این گلستونی که ساخته.سیاوش .ابراهیم.تبر دستش بود.بت بزرگم خودش بود.
گفتم سیا بشکون.تو که شکوندی این همه بت رو.نگاه کن دورو برتو .این جماعت به تبر تو نگاه کرده که بت پرست نیستن.سیا بشکون.وسط این پارک.بشکون بت بزرگ که ادعای خدایی نکنه برات.هروییین و شیشه که سهله.سیا برا یبارم که شده لبه تیز سلاخیتو بشور از شر.بذار خیر ببره.بندازش بره.تبر بزن.
تبر زد.
ترک کرد .یکسالی دم به تله نداد.اما افسوس هر کاری کنی این جنگل طراوت نداره.هر گلی تو این محله ها میل به پژمردگی داره.
بعد یک سال سلامت زندگی کردن بی پولی خفش کرد.از سر فقر دست به مواد زد.دوباره گیر کرد و رفت زندان.
روایت کودکانی از البرز
*نام کودکان به صورت مستعار آمده است*
*دختر کوچکتر صحرا
دختر بزرگتر سارا
سال 93 بود یه دختر (با نام مستعار صحرا) با یه لبخند پهن اومد خونه علم، من مشغول کاری بودم یه دفعه چشمم افتاد به سوختگی عمیق و تازه سیگار روی دست کودک. این یه نشونه بود که ما رو برد به بقیه سوختگی های ناشی از سیخ روی بدن کودک که توسط پدر و مادر معتادش ایجاد شده بود.
بعدها ازش پرسیدم چرا دستت سوخته؟ گفت خاله شیطنت کردم مامانم عصبانی شد تنبیهم کرد.
تنبیه دردناک سوختن دست کوچک یک دختر بخاطر کودکی کردن. دختر کوچولوی ما یه خواهر بزرگتر داشت برخلاف خودش لاغر تر و ساکت تر و با چشمانی سیاه که درونش غم رو میتونستی ببینی.
صحرا کوچولو چون بیش فعالی داشت و کلمات رو درست نمیتونست ادا کنه بخاطر شیطنتش و شیرین زبونیش تو خونه علم معروف شده بود، بعد چند وقت صحرا و سارا ما رفتارهای جدیدی از خودشون نشون میدادن، عصبانیت های یهویی، بی تمرکزی شدید، بی قراری…
بی قراری؟ چه چیزی میتونست اون ها رو اونقدر بیقرار کنه؟
یک جواب برای این سوال بود: مواد!
بچه های برای تست فرستاده شدند. یادمه خودم جواب آزمایش رو گرفتم، پذیرش تاکیذ داشت جواب آزمایش رو باید دکتر ببینه
دکتر تا جواب رو دید یه نگاه بهم انداخت گفت: چه نسبتی باهاش دارید؟ گفتم: مربیش هستم. گفت: خانم دخترهامون جوابشون مثبته
با تردید پرسیدم یعنی معتاد شدند؟ فقط با سر تایید کرد.
این جواب تازه شروع یه مسیر پر از دردسر داشت.
اینکه به سختی بچه ها تو بیمارستان پذیرش شدند جواب تمام بیمارستان ها یک چیز بود پروتکلی برای بستری کودک درگیر اعتیاد نداریم.
بالاخره بچه ها بستری شدند دردهایی که بچه ها تحمل کردند خارج از تحمل یک انسان بزرگسال بود ولی اونها به دلیل داشتن پدر و ماذر معتاد محکوم به کشیدن اون دردها بودند.
بچه ها بعد از سم زدایی به بهزیستی ارجاع داده شدند. مادر به کمپ فرستاده شد، پدر هم رضایت داد که به کمپ فرستاده بشه.
پدر و مادر چندین دوره در کمپ موندند و در نهایت صرفا به دلیل اینکه از نظر جسمی سالم شده بودند و چندین دوره در کمپ بودند. بدون توجه به اینکه ایا اصلا پدر و مادری که سالها درگیر اعتیاد واین وابستگی چه اسیبی روی افراد دارد به پدر و مادر تحویل داده شدند و پیگیری بچه ها از سمت بهزیستی فقط به تماس تلفنی و حال واحوال محدود شد.
پدر و مادر بعد از تحویل گرفتن بچه ها به یکی از روستاهای کرمانشاه نقل مکان کردند. بعد ازمدتی خبر رسید که صحرا 12 ساله خواستگار داره
مردی که 30 سالش بود و فقط پول داشت
اون زمان تمام دفترخونه های بوشهر به دلیل سن کم کودک قبول نکردند کودک رو عقد کنند، بچه برای تایید سن عقلی به دادگاه فرستاده. شد و سوالی که ازش پرسیده شد یک کیلو پنبه سنگین تزه یا یک کیلو اهن؟؟
بدون در نظر گرفتن سن کودک واختلاف سنی و….
صحرا که تمام زندگیش از تمام چیزهایی که حقش بود، محروم شده بود و به صرف پولدار بودن خواستگار به ازدواج مرد دراومد.
خواهر بزرگترش هم فقط برای اینکه خرج خانواده کم بشه به عقد مردی که معلولیت ذهنی داشت دراومد ما که با بچه فاصله داشتیم تونستیم تمامی این اطلاعات رو دربیاریم و نمیدونم مددکار بهزیستی چجوری متوجه این داستان نشده بود و به صرف دادن حقوق معیشتی ماهیانه کودک بسنده کرده بود
حالا سارا تو سن 18 سالگی یعد از کلی تحقیر و دعوا جدا شد.
18سالگی سنیه که بچه ها تازه می تونن از حقوق اولیه شون استفاده کنند و دختر ما به حقش یعنی طلاق رسید
ما در یکی از مراکز جمعیت امام علی در یکی از شهرهای اطراف تهران به فعالیت اجتماعی مشغول هستیم. چند سال پیش با خانوادهای آشنا شدیم که در ابتدا خیلی سخت ارتباط میگرفتند و مددکاران اجتماعی جمعیت برای ارتباط با این خانواده سختیهای زیادی رو تحمل کردند. بعد از صرف وقت و انرژی زیاد کم کم این خانواده به ما اعتماد کردند و رفتوآمد دو تن از پسرهای این خانواده به خانه ایرانی آغاز شد.
پیچیدگی ارتباط با این خانواده از آن جا بیشتر شد که متوجه شدیم مادر خانواده در بیمارستان بستری شده است. همراه یکی از اعضا به دیدار این مادر رفتیم و به طرز غمانگیزی همین که به بیمارستان رسیدیم پنج دقیقه قبل از رسیدن ما مادر فوت شد. علت فوت مادر تکاندهنده بود؛ مسمومیت حاصل از سرب موجود در تریاک ناخالص. پیش از این براساس گفتههای خانوادهها برداشت ما این بود که مادر مصرفکننده نیست ولی با این اتفاق فهمیدیم بسیاری از گفتههای این خانواده در مورد خودشان صحیح نبوده است. کم کم بسیاری از اطلاعات غلط خانواده بر ما آشکار شد و شوکهکنندهترین آن این بود که پسر ۱۶ ساله خانواده هم تریاک مصرف میکند. گویا این پسر از زمان تولد از مادر معتاد، معتاد به دنیا آمده بود و تقریبا در تمام این سالها تریاک را به صورت خوراکی مصرف میکرد.
برای ترک این پسر اقدام کردیم و پیگیریهای پزشکی آغاز شد. ابتدا پسر خانواده را برای معاینه نزد دکترها بردیم. با تشخیص دکتر قرار بر این شد که در بیمارستان لقمان تهران بستری شود. اقدامات بستری را آغاز کردیم. سرپرستار بخش کودکان تنها به شرطی قبول به پذیرش کودک کرد که برای تمام ۲۴ ساعت همراه خانم در کنار بیمار باشد.
روزهای اول بستری برای کودک بسیار دردناک بود. بسیار درد میکشید و اذیت میشد. بعد از گذشت روزهای اول درد ترک کمتر شد.
بیشتر از ۲۰ شب کودک در بیمارستان بستری بود.
پدر خانواده نیز مصرفکننده بود و ما این نگرانی را داشتیم که کودک بعد از بازگشت از بیمارستان دوباره درگیر مصرف مواد شود برای همین اقدامات خودمان را برای فرستادن کودک به بهزیستی آغاز کردیم. پس از دوندگیهای بسیار توانستیم کودک رو بعد از ترخیص از بیمارستان مستقیما به یکی از مراکز بهزیستی منتقل کنیم.
متاسفانه کودک روزهای زیادی رو در مراکز بهزیستی نماند و پس از چندی تحویل پدر داده شد.
بواسطه آیین کوچه گردان جمعیت امام علی در سال ۱۳۹۴ با خانواده مادری بلوچ همراه 5 فرزند بدون اوراق هویتی در منطقه بسکابادی مشهد آشنا شدیم .خانه ای فاقد امکانات اولیه،پدر زندان و مادر خانواده روز را همراه یکی از فرزندان به گدایی در خیابان های شهر میگذراند. در سرکشی از خانه متوجه زایمان مادر در خانه وبرگشت پدر از زندان شدیم.تمامی تلاش ما برای بردن طفل ومادر به پزشک با مخالفت شدید مادر روبرو شد.با تلاش و ارتباط با خانواده موفق به حضور دختر خانواده در خانه اشتغال طبرسی شدیم که دوتا از فرزندان کوچک را همراه خود می آورد.ارتباط با مادر بخاطر عدم حضور در خانه درطول روز و شرایط رفتاری متناقض ناشی از مصرف مواد بسختی صورت میگرفت.با شروع فصل سرما بخاری برای خانواده تهیه شد و به طور ناشناس بدستشان رسید و همین طور بخاطر فقر غذایی در بچه ها شیرخشک و موادغذایی به طور غیرمستقیم برایشان تهیه میشد.در زمینه پزشکی با توجه به شرایط بد خانه از نظر بهداشت مصرف مواد و…کودکان اغلب بیمار بودند از قبیل تنگی نفس، سینه پهلو و… برخلاف میل مادر وبسختی کودکان را دکتر برده و برایشان دارو تهیه میشد و در خانه ایرانی استحمام میکردند.بعد از مدتی پدر نوزاد سه ماهه این خانه را بعلت تنگی نفس شبانه به بیمارستان برده و بستری میکند و میگریزد.نوزاد چند روزی را در بیمارستان در بخش اورژانس همراه خواهرش میگذراند.سرکشی از نوزاد ادامه دارد تا اینکه دکتر وی را مرخص نموده و تنها مورد ذکر شده جهت مراقبت عدم استفاده کودک ازشیر مادر ودر معرض دود نبودن میباشد.به علت نداشتن مدارک هویتی کودک با گرو گذاشتن مدارک مددکار جمعیت مرخص میشود.در این زمان بود که اطلاعاتی چون دستگیری مادر توسط خانه سبز و بردن کودک به شیرخوارگاه وباز پس گرفتنش و همچنین فروش دوتن از بچه ها و مرگ یکی از آنها توسط خوراندن مواد توسط خانواده بر ما آشکار شد.تلاش ها همچنان جهت ارتباط بیشتر با مادر ادامه داشت ولی کاملا بی نتیجه.با شنیدن این موارد وهمچنین شرایط بچه ها چندباری به تهدید مادر مبنی براینکه بیمارستان یا بهزیستی سرپرستی کودکان را میگیرند ولی عملا باعث دور شدن خانواده و قطع ارتباط وهمچنین از دست رفتن اعتماد مردم محله میشد وتنها راه دسترسی ما به بچه ها از بین میرفت.همچنان پیگیر پیداشدن راهی برای رهایی کودکان بودیم که از فوت نوزاد سه ماه باخبر شدیم.به بیمارستان مراجعه کردیم که با توجه به سابقه خانواده فکر میکنیم این بچه به مرگ عادی فوت نکرده است و بیمارستان اعلام میکند که در این زمینه یا پاسخگوی دادستانی خواهد بود یا خانواده. نهایتا پس از گفتگوهای مکرر با بیمارستان ابتدا گفتند در موارد مشکوک توسط پزشکی قانونی خود پیگیر میباشند ولی سپس گفته شد اینجا روزی کلی از این موارد مرگ وجود دارد وکسی پیگیر نیست اگه خودتان مایلید برای پیگیری، پرونده را دراختیارتان قرار میدهیم و خود اقدام کنید.
جمعیت امام علی(ع) درباره پرونده با چند وکیل مشورت میکند و آنها اعلام میکنند برای پیگیری این پرونده شاکی خصوصی لازم نیست و تنها لازم است این مسئله به گوش دادستانی برسد، عریضهای مبنی بر اینکه کودکی با این شرایط فوت شده و نگرانی در خصوص دیگر کودکان وجود دارد به امضا دادستانی رسید و حکم پیگیری این مسئله به اداره سرپرستی داده شد و آنان دستور تهیه گزارش به اورژانس اجتماعی را داده اند. در همین اثنا خانواده برای تحویلگرفتن جنازه به بیمارستان مراجعه میکنند و آنجا مسئولان اعلام میکنند که شما کودک را کشتهاید و جنازه را به شما تحویل نمیدهیم و همین مسئله باعث وحشت آنها میشود و آنها فرار میکنند. بیمارستان نیز نهایتا اعلام کرد چون خانواده پیگیری دفن کودکش را نکرده و نوزاد مدارک هویت نداشته، بدون هویت دفن خواهد شد.در آخرینبار تماس جمعیت با پزشکیقانونی آنها اعلام کردند از جنازه نمونهگیری میکنند و علت فوت هم فقط به خانواده یا کسی که نامه دادستانی داشته باشد داده میشود.ارتباط با خانواده ادامه داشت و همچنان مادر و کودکان در همان وضعیت بودند.کودک دوساله خانواده عفونت شدید ریه داشت که اورا دکتر بردیم. مادر خانواده همکاری نمیکرد و تنها وحشتش جداشدنش از فرزندانش بود. پیگیریهای جمعیت امام علی(ع) از دادگاه و عریضه نوشته شده هم به اینجا ختم شد که اورژانس اجتماعی تیم خود را به منزل آنها فرستاده و آنها از حضور اورژانس اجتماعی باخبر شده و خانه را ترک کردهاند، اورژانس از همسایهها خواسته اگر خبری از خانواده داشتند به آنها اطلاع دهند. در نهایت اورژانس اجتماعی به ما اعلام کرد پرونده در همین حد مانده و کاری از ما برنخواهد آمد.جمعیت امام علی با ارائه تمامی مدارک پزشکی مبنی بر فوت بچه و تمامی صحبتها جهت عدم امنیت دیگر کودکان و احتمال متواری شدن خانواده آنها میگویند ما باید گزارش خود را از محل زندگی آنها بنویسیم و نسبت به گزارش حکم بگیریم و در غیراینصورت هیچکاری از ما برنمیآید.
در نهایت بخاطر حضور اشتباه اورژانس خانواده ،شبانه متواری شدن و بعدها متوجه شدیم به منطقه شوش تهران رفته اند و انجا درگیر اسیب های بیشتری شدند.
روایت یعقوب کودک ۹ ساله درگیراعتیاد
روایت اعتیاد نوزاد و کودک رو سالهاست که توجمعیت باهاش روبرو شدیم.شاید اولین تجربه هامون تونمایندگی مشهد برمیگرده به زمانی که مادر و کودکی کارتن خواب رو تو طرح شام عیاران شناختیم به این درو اون در زدیم که یکبار اورژانس اجتماعی بموقع عمل کنه وبیاد اون بچه رو ببره.ولی نشد وبرای همیشه اون بچه رو گمکردیم.وشاید تلخ ترین تجربه مون از دست دادن نوزاد سه ماه فاقد اوراق هویتی بود که بهش شیره میدادن در بهمن ماه سال ۹۵
روایت مددکارای جمعیت از اعتیاد رو شاید زیاد شنیده باشیم و خیلی شبیه هم باشن ولی واقعا هرکدومش دردناک تر از قبلی ان.
روایتی که میخوام ازش صحبت کنم برمیگرده به پسرک ۹ ساله ای در یکی از مناطق حاشیه شهر مشهد معروف به بسکابادی که در اتاقکی نمور و فاقد امکانات زندگی بهمراه خانواده درگیر اعتیادش زندگی میکرد و جدای از این مسئله اوراق هویت هم نداشتند.
رفته بودیم برای سرکشی از یه نوزاد شش ماهه از خانواده ای که دوتا بچه کوچیک قبلیش رو هم برای ترک برده بودیم.حریف مادر نمی شدیم .مادر و مادربزرگ و یه خانم دیگه پای بساط نشسته بودن یهو یه پسر ریز نقشی اومد و نشست کنارشون و شروع کرد یه کاغذ رو لوله کردن.
باورش حتی برای چندمین بار بازهم سخت بود.مادرش مگیفت پدر اینو معتاد کرده بیان اینو ببرین برای ترک
.بامادر بیشتر حرف زدیم و باهاش رفتیم دم خونه خودش.اتاقکی نمور وپراز زباله.
تواین موارد اغلب دغدغه مون اینه که خب چطور عمل کنیم که خانواده فراری نشه،بعدش دوباره درگیر اعتیاد نشه،اورژانس رو چطور مجاب کنیم که بموقع و درست حضور پیداکنه. کنار تمام اینها هزینه گزاف بستری بخاطر نداشتن اوراق هویت خودش معضلی ست.اقدام کردیم برای گرفتن حکم قضایی برای بستری کودک.از تمام پرسه سخت این روند بگذریم بالاخره کودک در بیمارستان جهت پاکسازی بستری شد.دوهفته زمان بستری بود و پس از اون دنبال این بودیم که کودک رو کمی از محله ای که دسترسی به مواد برای یه بچه ۹ساله اونقدر اسون بود که شیشه مصرف میکرده.
یه خونه کوچک برای خانواده رهن شد و بارعایت اصول مددکاری و شروطی اونجا ساکن شدن.ارتباط مداوم باخانواده و سرکشی ها انجام میشه تا بتونیم شرایط کودک رو بهبود ببخشیم.خوشبختانه تا الان کودک پاک هست و خانواده ش نیز پرسه ترک رو گذروندن ولی بعد از مدتی مادر مجددا مصرف را شروع کرده و باردار هست و دوباره نوزاد معتاد دیگه ای درراه هست.
و هنوز هم این سوال درپس ذهنمون هست که کودکی که جاش تو مدرسه باید باشه چرا باید درعوض با پایپ و شیشه روزش رو بگذرونه
واین تنها یک کودک از چندین کودک فاقد اوراق هست که دراطراف ما از اولین حقوقشون به دورند،آرزوی رفتن به مدرسه رو دارن ولی چیزی که دردسترسشونه موادمخدره .