تکهای از وجودم آنجا جا ماند…
ساعت از ۵ گذشته بود و دیگه امیدی به زود رسیدن نداشتم. چراغ چهارراه جهان کودک، حکم خان هفتم رو داره برام! ماسک به صورت، نشسته بودم تو تاکسی و سرم رو تکیه داده بودم به پنجرهی عقب ماشین…
هندزفری به گوش، خیره شده بودم به اون طرف خیابون. یهو دود جلوی چشمام غلیظتر شد! اول النگوهای بدلیشو دیدم. دستشو آورده بود جلو و داشت اسپند دودکن رو تاب میداد. نگاهمو آروم آروم آوردم بالاتر. رسیدم به چشماش، به نگاهش. خجالت كشيدم و سَرَمو آوردم پايين. دوباره خيره شدم به النگوهاش. داشت باهام حرف ميزد، ولی انقدر شرمنده بودم كه اون لحظه ترجيح دادم به جای اينكه باهاش حرف بزنم، اسم و سن و سالشو بپرسم، بهش خوراكی بدم يا حتی فقط بهش لبخند بزنم، وانمود كنم من نيستم. چون اين حقيقیترين واقعيت اون لحظه بود.
لابهلای اون همه دود و کثیفی، من واقعا نبودم. به اندازهی تمام آرزوهای زندگیش، من نبودم. به اندازهی تمام عروسکهایی که نداشت، تمام مدرسههایی که نرفته بود، تمام پیراهنهای چیندار دخترانهای که نپوشیده بود، منم نبودم.
من کنار اسپندهایی که دود میکرد، فالهایی که میفروخت، و التماسهایی که برای یه لقمه غذا میکرد بودم. اندازهی حضور من همینقدر بود… اندازهی تمام آلودگیهای این شهر… تمام کثیفیهای این دنیا… تمام قانونهایی که فقط نگران بچهمدرسهایها هستن… تمام مسئولایی كه نفهميدن برای بچهای كه مدرسه نميره ولی مجبوره كار كنه هم، هوا آلودهست… گروه سنی اونم در معرض خطره…
من كه برای دنيای كودكانهش هيچ كاری نكرده بودم، من براش وجود نداشتم…
چراغ كه سبز شد دويد رفت كنار جدول، پيش بقيهی دوستاش… يكيشون يه خوراكی دستش بود داشت بين همه تقسيم ميكرد…
یادم نیست آخرش کی رسیدم، فقط میدونم یه تیکه از وجودم جا موند پیش نگاهش، و هیچ جوابی برای این سوالم پیدا نشد؛ چرا ما نتونستیم مثل دخترک و دوستاش، دنیا و خوشیهاشو برای همه به یک اندازه بخواهیم؟
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!