یادداشت یکی از اعضای داوطلب خانه ایرانی ساری
۳ سال پیش بود.
برای اولین بار دیدمش.
مادرش تو کارگاه خیاطی مشغول دوخت و دوز بود. حوصلهش سر رفته بود و هی شیطنت میکرد. بردمش تو اتاق هنر تا سرگرمش کنم. شعر خوند، حرف زد، بعد رفتیم سراغ بازی. گفت: خاله بلدی نمکدون درست کنی؟ یه تیکه کاغذ گذاشت جلوم. شروع کردم براش با اوریگامی نمکدون درست کردم. بازی نمکدون رو یادتونه؟ یه اوریگامی درست میکردیم، روش ۸ تا شغل مینوشتیم، بعد یه شماره انتخاب میکردیم، به تعداد اون عدد اوریگامی رو باز و بسته میکردیم و آخری میشد مثلا شغل آیندهمون.
اوریگامی رو براش درست کردم. شروع کرد به رنگ کردن هر قسمتش. گفتم: حالا شغلا رو خودت روش بنویس. شروع کرد: گدا، کهنهخر، دزد… و دیگه شغلی برای نوشتن نداشت. گفت: بقیهشو تو بگو. گفتم: خاله این همه شغل! چرا اینا رو نوشتی؟ بیا عوضشون کنیم. خیلی فکر کرد. شغلی به ذهنش نرسید. شروع کردم کمکش کنم. گفتم: دوست داری بزرگ شدی چیکاره بشی؟ فکر کرد. فکر کرد. فکر کرد. یهو یادش اومد: موادفروش. تو دامنهی شغلهایی که جلوی چشمش بود، این از همه بهتر و پررونقتر بود. گفتم: خالهجان شغلای قشنگ بگو. مثلا دوست نداری مثل عمو نوید معلم بشی؟ رفت تو فکر. معلم رو اضافه کرد تو اوریگامیش. گفتم: یا میتونی مثل عمو حسین دندونپزشک بشی، یا نقاش مثل خاله مریم. مثل عمو علی فوتبالیست، یا نونوا، راننده و … خلاصه شغلای قبلی رو پاک کرد و شغلهای جدید رو جایگزینش کرد؛ ولی غم منو نفهمید. نفهمید که چقدر ناراحتم از این که میبینم گسترهی شغلهای دور و برش و هدفش برای آیندهش چیه.
دیروز روی سِن دیدمش. مشغول نواختن. اشک ریختم. یه شغل به دامنهی شغلهای ذهنش اضافه شده. شاید امروز اگه ازش بپرسم دوست داری بزرگ شدی چی کاره بشی، بگه نوازنده…
یادداشت یکی از اعضای داوطلب خانه ایرانی ساری
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!