«برای زینب، دختر ۱۲ سالهی اهل هلیلان استان ایلام، که جان جوانش را از چنگال فقر، در چنگال مرگ افکند!»
«دست از گمان بدار!
با مرگ نحس، پنجه ميفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار!»
کودک سخن نگفت…
کودک سخن نگفت….
یکدم در این ظلّام درخشید و…
کودکی و بهار و بودن، تصمیم بر رفتن و مرگ و نابودی، ترکیب غریبی است! دختر جان! تو اصلا میدانی مرگ چیست؟ گفتند که خودت را کشتهای؟ آخر از کِی، کشتن جز بازیهای کودکانه شده است؟ به عروسک فکر کردی که بعد از رفتنت چه میشود؟ آری میدانم، عروسک هم نداشتی! اما شاید یک روز، یکجا عروسکی منتظر بود تا دستت را بگیرد و به شهر آرزوها ببرد؛ اما گویا جسم کودکانهات لبریز شده بود و صبرش طاق!
تو در آن روستا عروسکهایی را دیده بودی که ناگهان مردی سن و سالدار دستهای کوچکشان را میکشید و گریان به خانه خود میبردشان. همهی اینها از بدبختی و نداری است! مگر همین رها نبود، سال پیش! یکی از همان عروسکها.. میدانم که آواز مرگ سالهای زیادی در گوشت پیچیده و سیاهی دستان خالی پدر و مادرت همیشه مغاک سرد را یادآور بوده. تا بوده همین بوده، سرودها و ستایش ها از آن مردگان و دردهای بیپایان و دستهای خالی، از آن زندگان! حکایت غریب این کابوس را باید از زاگرس پیر شنید.
گفتند تو تازگی و نشاط میخواستی؛ و رخت نو برای بهار خرم و تازه به رسم نوروزگان در این سرزمین! گفتند طاقتت از فلاکت تاب شده بود؛ اما میدانم لباس نو و کهنه در ذهن کودکی که شادیهای کودکانهاش را از او نگرفتهاند تنها یک لحظه لبخند فاصله دارد؛ اما آنکه کودکانهها را تجربه نمیکند، آنکه غمهای تلنبار، جای همهی اسباببازیها را در دلش گرفته و آنکه نگاه غمگین معصومانه و هراسناکش به در دوخته شده است، میداند که زخمها چگونه جای بازیها را میگیرند. به در که نگاه میکند میداند هیچکس در یک بعدازظهر خنک بهاری برایش دری از مهر و امید نخواهد گشود؛ همانطور که برای مادرش، برای خواهرش و حتی پدرش در تا آخر بسته ماند. اما آخر، این بازی که ساختی بازی کودکان نبود.
اصلا عقل کوچک تو به کجای سایهی باریک و بلند مرگ میرسید. حتی آن تک گاو خانه که مال عمویت بود، همان که گفتند در خانهشان را نزدیم چون خیلی گاو داشتند. آن تک گاو همینطور دارد آب چشمش میرود. میخواهد گریه کند. میدانی گاه گاو از انسان در شعور و فهم بهتر است! آخر این چه وقت رفتن بود دخترجان؟ گفتند خودت را خلاص کردهای و این درست نیست. ۱۲ ساله نمیتواند اینطور راحت از مرگ سخن بگوید. این تصمیم را گرفتند برایت و بازی کردند با لطافت گردن نازکت به یکی طناب سیاه زمخت نفرین زده. همهمان بودیم. همهمان که به تصمیم یک کودک برای نابودی خویشتن، یک جامعه سهیم است. یک جامعه که هنوز جسد باورهای تاریک را بر دوش جهل تشییع میکند و مردن را از زیستن گرامیتر میدارد. یک جامعه که کودکیهایش دچار کودک مردگی می شود و فریاد شادی و خندهی کودکانش را نفرین تلخ فقر و نبودن و نخواستن طلسم سکوت زده است.
جامعهای که بخت دخترکان کوچکش تنها به کلیدهای شکسته و زنگزده از رسوم پوسیدهی قدیم باز میشود و اگر نخواهی زیر بار بروی، اگر نخواهی همدم فقر و مسکنت و حسرت باشی، اگر نخواهی غصههای کودکانهات را هر روز با عروسکهای نداشتهات مرور کنی، شاید که رخت سفید کفن به تن کنی و در عمق زمین سیاه سالها بخوابی. بخوابی و منتظر باشی که شاید در آن عمق تاریک و خواب عمیق، یک روز کسی درب آن خانه را بزند. کسی که از جنس مردم این روزگار نیست. کسی که جیبهایش از اشکهای یتیمان و خون دل فقیران خیس نیست.
عکس منتسب به محل زندگی زینب، دختر ۱۲ ساله، در هلیلان استان ایلام
کاش امکانی برای کمک به مردم روستاهای ایلام فراهم می کردید