سواس، کفشی از درختِ داز
بیست و سومین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
فاصله بین پابرهنگی، با تلخ و شوریِ شنهای داغ و تفتیده، برگِ پوکِ پوشالی درختِ “داز” است که به شکل کفشی به نام”سواس”درآمده. همین کلافپیچِ برگهای خشک و زمخت و درهمتنیده، در طی طریق طولانی میان خانه و مدرسه، تنها یاور پاهای کودکان بلوچستان است. اینجا چراغآباد است. بیست و هفت کیلومتریِ قصرقند. روستایی که به محض ورود به آن از خود میپرسی کدام چراغِ روشنی، این برهوت را آباد کرده است؟
از دور که مینگری، خانههای این بهاصطلاح آبادی، انگار کلاههایی حصیری است بر سرِ زمینِ صلهبسته و خشک. کپرخانههایی که در برابر تندی و بیرحمی آفتاب، تنها سایهای بر سر میشوند و از هُرمِ داغِ طاقتفرسایِ بیابان نمیکاهند. وارد هر کومه که میشوی، کودکانی با چشمانی کهربایی میبینی که در اوج سوءتغذیه، چشمِ انتظارشان بر ورودیِ کپر، لهله میزند. گرسنگی و تشنگی، بازیهای کودکانهشان را زمینگیر و مگسها را به جست و خیز و بازی بر بالای سرشان، جسورتر کرده است و این کودکان را حتی نایِ دستی نیست که امنیتِ پرواز مگسها را برهم زنند. جانت سخت چنگ میشود زمانی که میفهمی قناعت برای آب در این روستا به واسطه آن است که آوردن دبه آب گلآلودی به حمالی خر و قاطر از چالههایِ کَنده شده در کوههای قصرقند، به هفتهای طول میکشد، اما در همین روستا موادمخدر به دقیقهای در دسترس است و این شده که دود، بسیاری از مردان این ویرانهکپرهای فقرزده را بُرده و به جز این خِدِری و خمودگی، دیگر هیچ چیز در دسترس این مردمان نیست. نه پزشکی، نه دارویی، نه درمانگاهی. تنها دردِ بیدرمانی، به مساوات توزیع شده است.
بارداریِ یکی مادر، امکان همجواری با مرگ است و شگونِ نورسیده میتواند هر آن به شیون و سوگِ رفتن مادر و فرزند تبدیل شود و اگر نوزادی به دنیا بماند، یا در سوءتغذیه زمینگیر میشود و یا عاقبت صفیه کوچک نصیبش میشود؛ سه سالگی صفیه را همه به یاد دارند که چه زیبا سخن میگفت و چه دلبرانه از این سو به آن سو، زمین را به گامهای کودکانهاش متبرک میکرد. از آن سه سالگی تا به امروز شش سال گذشته است و به شبی، در اثر تب عفونی و تشنج، صفیه، زیبایِ خفته دلمردگیِ کپری شده است که نه به مرگ آرام میگیرد و نه به زندگی، هوشیاری و سلامت و طراوت مییابد. او یکی از چندین کودک فلج شده از تشنج تب است که به آنتیبیوتیکی ساده، التهاب تبشان فرو مینشست و طومار سرنوشتشان اینگونه در هم پیچیده نمیشد. برخی از کودکان این روستا، به سق زدن خشکه نانی و گِلآلودهآبی، جانی میگیرند و کیلومترها راه میروند تا به مدرسه کپریای برسند که در فشردگیِ پنج کلاس در یک اتاق، تدریس بیعاقبتی میکند. کلاس اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم. اما اثری از مقاطع دیگر تحصیلی نیست و ادامه این راه، تقریبا محال است و شهر محروم قصرقند اگر چه برای روستاییان قصرِ قند است، اما برای ادامه تحصیل، کوخِ تلخی است.
در این صحرایِ برهوتِ رهاشده و بیعدالت برای دسترسی به هر چیز باید کیلومترها پیاده رفت. اما برای رسیدن به مسئولین این وضع، جز سراب، هیچ نمییابی. آن هم در حالی که مادران نجیبِ خطه سیستان و بلوچستان، در اوج نادیده گرفته شدن، فرزندان خود را برای دفاع از میهن، به شهادت تسلیم کردهاند.
تو امروز در پشت میز مسئولیتت، سرابِ نرسیدنها باش! روزگار برزخت خواهد رسید که نیازت به دلجویی از مردمانی است که در برهوت بیمسئولیتیهایت رها کردی. آن زمان هر چه بر تلخ و شوریِ شنهای داغ و تفتیده از اشکهای مادران و کودکانشان بروی، به رهایی نخواهی رسید.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!