شقایقِ یوسف
بیست و چهارمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
گَردِ ناخالص هروئین وقتی میسوزد، هم دود بسیار به پا میکند و هم بویی مشمئزکننده به مشام میرساند. «وقتی شقایق به دنیا اومد، گفتم یه نشونه است از طرف خدا. با این امید خواستم ترک کنم». یوسف همانطور که نشسته بود، بر کتفِ راستش فروریخت و سرش را با اندوهی تمام در آن مهِ هروئین بالا گرفت و بغضکرده، حرفهایش را ادامه داد: « بعد از تولد شقایق، بانو هم خیلی کمک کرد که ترک کنم. اما نشد. ده بار هم که شما منو بُردید. لامصب عاجزم کرده».
شقایق هشت ساله، چُرده و نحیف با سوءتغذیه تمام در حالی که از سنش کوچکتر میآمد، با چشمانی زمردین و موهایی گندمگون، به وهمِ هروئینِ پدر خیره مانده و انگشت کوچک پایش را گرفته بود و با سماجتی تمام، بالا و پایین میکرد. انگار با این همه اصرار میخواست انگشتش را از جا بِکَنَد. «توکل به خدا ! شما مرد جبهه و جنگید. حتما میتونید ترک کنید». این را یکی از اعضای جمعیت امام علی(ع) دلسوزانه به یوسف گفت.
در آن زمستان زیرصفرِ سال ۱۳۷۹ تنها عرقگیر پارهای بر تن داشت. سیگاری گیرانده بود و حالا پُکهای تندتری به آن میزد. انگار هروئین داشت در خونش اثر میکرد. کم کم به حال نشئگی میافتاد و به اصطلاح مغزش چِت میکرد روی پُرگویی. «به قول گفتنی، رفیق ناباب بود. گفت واسه زخم جنگ من درمون داره. گفت یه دود بگیر. گفتم اهلش نیستم. تو جبهه هم کم دود نگرفتیم.گفت این مردافکنه. دیدم مَردیم رو زیر سوال میبره. خواستم برای این که کم نیارم و روش کم بشه، یه دود بگیرم بره پیِ کارش. یه کام که گرفتم، مردافکنی مالِ یه دقیقه ش بود، خودم رو که دراز کرد، خونه و خونوادم هم افکند. دوای درد نبود، دردِ بیدرمون بود. ما رفتیم جبهه که دود اونور اینور نیاد. حالا همه جا رو دود گرفته. یاران چه غریبانه رفتند از این خانه». با کلمه یاران، به عکس بیقاب و شیشه همسرش که بانو خطاب میکرد، اشاره زد که در نمورِ طاقچه، بیرنگ و رو و زرد شده بود.
مشخص بود که یوسف نمیتواند ترک کند. از خانهای که سالها در و پیکرش را تکه تکه کَنده و بُرده و فروخته بود، از یخچال نداشته، از اجاقی که لحظهای بر آن غذایی گرم شود، از نبودِ تلویزیونی که کودکش را سرگرم کند یا حتی دستشویی برای دست شستن، یا یکی آینه برای دیدن این همه ژولیدگی و ژندهپوشی. هیچ چیز در خانه نبود، جز اسباب اسقاط و انبوهی از زباله که مشخص بود با ذهنی بیمار در خانه جمع آمده است. یوسف آن روز بعد از چندینبار اصرار، از ما خواستهبود که بیاییم و شقایق کوچک را از پیش او به بهزیستی ببریم. «نمیتونم ترک کنم. عاجزم. ده دوازده ساله زندگیم دود شده رفته. من پدر خوبی نیستم برای شقایق. تو رو خدا ببرینش. نذارید زندگی این بچه رو هم دود کنم بره».
حرفش را پذیرفته بودیم به خاطر آن که هر از چندگاه، جای درد و داغی بر دست و صورت شقایق میدیدیم. یوسف که عاشق دخترش بود، وقتی او را ناآگاه میآزرد، خود را نیز با عذاب وجدان بر در و دیوار میکوبید. خانه نیز دیگر امن نبود و پاتوق معتادانی شده بود که در بنگ و منگِ پدر، تهدیدی جدی برای شقایق بودند.
روزی که شقایق را میبُردیم، پدر با مهری تمام موهای دخترش را شانه میزد و میبوئید و میبوسید. به شقایق گفته بودیم به پارکی میرویم و زود برمیگردیم. وقتی سوار ماشینِ رفتن شدیم، یوسف بر بالای انبوهی از زباله، سخت میگریست، سخت فریاد میزد. تا به حال کسی را چنین زار و درهمشکسته ندیدهام. نیلِ اشکهایش از پُشت، فرعونِ وجودت را میگرفت و غرقابه میکرد، تمامت میکرد؛ گونهای که در اوج دلمُردگی و خستگی، نعشِ وجودت به هر ساحلی میرسید. رفتیم چون باید میرفتیم. چون از ما خواسته بود که حتما شقایق را از آن وضع نجات دهیم.
چند روز گذشت. دوباره رفتیم پیش یوسف تا ببینیم بدون شقایق چه میکند. نبود. نیست شده بود. آنقدر گشتیم تا فهمیدیم یوسف، مفقودالاثرِ شهرِ درد و دود شده است.
سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی نژاد، مؤسس جمعیت امام علی در روزنامه شرق
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!