یادداشتی به به مناسبت عید مبعث
محمد (ص) از مسیری صعبالعبور گذر کرد. کودکی خُرد را دید که در خرابهای در حال بازی کردن است. در آن خرابه، خانهای تکافتاده بود. کودک حدودا چهار سال داشت. آنقدر حمام نرفته بود که پاهایش به سیاهی زغال میزد. حمامی نبود. فقر بود. سیاهی بود. آتش جنگ بود که دودش پس از ۵۰ سال همه جا را تیره و تار کرده بود و از خاکستر این آتش، تنها ققنوس سیاهبختی و فقر برمیآمد.
مردی در آن خانه نبود. سه چهار کودک قد و نیمقد بودند؛ همراه با دو زن جوان و یک پیرزن. یکی از آن زنان جوان که در میان سختی پایانناپذیر روزگارش، چهرهاش پر از چین و چروک شده و به پیری میزد، به پیشواز محمد آمد. شوهرش مدتها بود در خانه نبود. زندگیاش را، زنش را و کودکانش را رها کرده بود و در میان دود آن جنگ بیسرانجام، گم شده بود. آنقدر به بیراهه رفته بود که محال بود دوباره راه را پیدا کند. گویا خودش هم این گمشدن را به پیدا شدن در میان فقر و شوربختی ترجیح میداد.
محمد قدری گندم با خود آورده بود تا به آن زن بدهد تا در این تنهایی بیپایان، قوت نفسهای به شماره افتادهشان باشد. کودکان به محمد نگاه میکردند. یکیشان که شاید هنوز به دو سال نرسیده بود بیوقفه گریه میکرد. هوا سرد بود. کودک لباسی به تن نداشت. او نه در اتاقی گرم و نرم، که در میان خس و خاشاکی که در ورودی آن خرابه انباشته شده بود، بر روی خاک نشسته بود و به جای همهی اهالی آن خانه، گریهای بلند و بیپایان میکرد. گویی همهی چشمهای عالم را به وام گرفته بود تا حق گریه را برای مادرش، مادربزرگش و چهار پنج برادر و خواهر بزرگتر از خودش ادا کند!
محمد (ص) گندم را به آن زن داد و رفت. آنِ رفتن، همان کودک چهارساله که در هنگام ورودش دیده بود، بر روی سه تنهی درخت که بر زمین افتاده بودند در حال جست و خیز بود. تنههای درخت سوخته بودند. پاهای پسرک به سیاهی میزد و گویی سوخته بود. اینجا همهچیز در حال سوختن بود. ۵۰ سال بود که زندگی در اینجا میسوخت و دود میشد.
محمد از آن سیاهی و دود بیرون آمد. دودی که در جنگی بیسرانجام در میان جهل و خرافهپرستی مردمان، تمام سرزمینش را فرا گرفته بود. وقتی بیرون آمد احساس کرد که محمدی دیگر متولد شده. با هر قدمش، بر آن خاک سوخته میگریست. زبانی به سخن گفتن نداشت. چونان نوزادی که پس از تولد، یکریز گریه میکند و چیزی به زبان نمیآورد، محمد تمام راه برگشت را گریه کرد و هیچ نگفت. محمد دوباره متولد شده بود.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!