شهرزاد قصهگو و یلدای بیپایان دخترک فالفروش
شهرزاد که برای نجات دختران سرزمینش به هزار و یک داستان متوسل شده بود، سرانجام موفق شد جوهر انتقام را نرمنرمک از دل پادشاه بیرون بکشد و عشق و صلح را جایگزین آن کند. شهرزاد که با عشقی بیپایان اینگونه برای رهایی دختران این دیار تلاش کرده بود روزی از روزهای آخر پاییز از خدا خواست که بخشهایی از آیندهی سرزمینش را به او نشان دهد. در همان حال که این آرزو را در دل میگذراند به خواب رفت.
شهرزاد در خواب، خیابانی را دید که به نام او نامگذاری شده: «خیابان شهرزاد». خوشحال شد که آیندگان به پاسداشت تلاشهای او حداقل خیابانی را به نامش نهادهاند و یادش را گرامی میدارند؛ خیابانی در پایتخت ایران. در همین حالِ خوش بود که ناگهان دخترکی شش ساله، با موهای طلایی، لباسش را گرفت و با چهرهای رنجور، که از سرما در هم تکیده شده بود، به او گفت: «خانم یه فال ازم میخری؟ همین چند تا مونده. اگه ازم بخری، میرم خونه. هوا خیلی سرده.» شهرزاد با خودش فکر کرد که این کودک در این سرمای شب چه میکند؟ چهرهی کودک آشنا بود. به نظر میرسید بسیار شبیه یکی از دخترکانی باشد که او در آن هزار و یک شب با داستانهایش نجات داده بود. در دل گفت: «من که تو را نجات داده بودم. حالا در این سرما اسیر چه شدهای؟»
«خانم این فال رو میخری؟ با شمام!» دخترک شهرزاد را با درخواست دوبارهاش از فکر و خیال بیرون آورد. شهرزاد گفت: «بله عزیزم. فقط به شرط اینکه این خیابون رو به من نشون بدی. اسم من هم شهرزاده.» دخترک قبول کرد و با شهرزاد به راه افتاد. همان اول خیابان چند دختر و پسر کم سنوسال را در چهارراه شهرزاد دیدند که در آن سرمای پاییزی فال میفروختند و اسپند دود میکردند. شهرزاد با خود اندیشید که آیا در این زمان شهرزادی نیست که هزار و یک قصه بگوید و این کودکان را نجات دهد؟ قصهی خود این کودکان بس دردناک است و بیهیچ کم و زیاد میتواند کارساز باشد.
کمی به درون خیابان که رفتند مردانی را دید که در گوشه و کنج خیابان با حالتی رنجور، بیمار و درمانده در گوشهای خود را جمع کرده بودند و تنها کارتنهایی را بر زیر و بر خود انداخته بودند تا از این سرما در امان باشند. تعدادشان کم نبود. هیچ حسی به آدمهایی که از کنارشان میگذشتند نداشتند. شهرزاد با خود گفت: «این دیگر چه خیابانی است خدایا که مرا در آن انداختی؟ مردمان این خیابان را چه میشود؟» در ادامهی راه، باز هم کودکانی را دید که گاریهایی را جابجا میکردند، میوه میفروختند یا در خیابانهای اطراف خیابان شهرزاد، کار چوب میکردند و به قول خودشان، کارشان خراطی بود. با خود فکر کرد که گویا به جهنم کودکان آمده است.
شهرزاد در جایی ایستاد و نمیخواست جلوتر برود. دخترک دستش را میکشید: «خانم بیا، هنوز خیلی مونده.» شهرزاد از جایش تکان نخورد. «خانم هنوز خیلی مونده، تا ته خیابون هنوز خیلی مونده.» شهرزاد نمیخواست قدمی بیش برود. این همه انسان را نجات داده بود و حالا فکر میکرد آن همه تلاشش چه فایدهای داشته؟
شهرزاد همانجا بر روی دو پا نشست. محکم دخترک را گرفت و به او با صدایی رسا گفت: «دخترم! شاید خودت ندانی! اما من تو را در جایی دیگر نجات داده بودم! شاید امروز این حرفها را نفهمی اما نام من شهرزاد است. بزرگتر که شدی شاید مرا بیشتر بشناسی. اینجا فقط میتوانم با تو صحبت کنم. وقت زیادی هم ندارم. به سن من که رسیدی برای شَهرت یک شهرزاد باش. قصههایت را برای مردمانت بگو. همه را در دلت نگه ندار. هزاران کودک و هزاران دختر مانند تو منتظر قصههایت هستند. حرفهایم را به خاطر بسپار. به خاطر خدا به خاطر بسپار.»
دخترک که کمی شوکه شده بود فقط سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. شهرزاد رهایش کرد و بازگشت. دخترک هم برگشت. میخواست زبان بگشاید و فریاد بزند همهی دردهایش را. اما زبانش نمیچرخید! هر چه تلاش میکرد انگار زبانش بند آمده بود. صداهای نامفهومی از دهانش بیرون میآمد؛ مانند نوزادی که تازه متولد شده. ساعت یازده شب بود. گاهِ اذان نبود. همراه با تلاش دخترک به زبان گشودن، صدای اذان از آسمان به روشنی به گوش میرسید.
پینوشت:
خیابان «شهرزاد» در نزدیکی میدان شوش تهران قرار دارد که از یک سر به خیابان شوش و از سوی دیگر به اتوبان بعثت ختم میشود. در چهارراه شهرزاد، در تقاطع با خیابان شوش، کودکان بسیاری مشغول کار هستند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!