برای کودک میبدی، که در بیپناهی و فقر، توسط سگهای وحشی تکهتکه شد و جان داد
مرگ تو عجب استعارهی عجیبی بود.
گشتن به دنبال لقمهای نان از میان گود متعفن و بیتفاوت زبالهها، در بیابانی ساکت و خالی از انسان؛ حملهی سگان ولگرد و گرسنه، فریاد معصومانهی تو برای دادخواهی و افتادن پیکر کوچک و خونآلودت بر بیخیالی این خاک.
رفتنت چه استعارهی عجیبی بود فرشتهی کوچکم.
بیدار شدیم از این نشانههای سیاه؟ یا خوابیم هنوز؟
چه کسی داد تو را خواهد ستاند وقتی که از میان زبالههای ما، لقمه نانت را جستجو میکردی؟
چه کسی جواب قلب معصوم و وحشتزدهی تو را خواهد داد؟ وقتی که در برهوت انسانیت، زیر دندانهای وحشی این جامعهی طبقاتی و در سکوت مسئولین مسئولیتگریز تکهتکه شدی؟
برای قلب کوچک برادرت چه کسی مرهم خواهد شد وقتی که تنها و بدون تو دوباره به آن گود بازگردد و دوباره تن به درآوردن نان از میان زبالهها دهد؟
و تلاش کند که قوی باشد، که نترسد، که دوباره زبالهها را جستجو کند، که دوباره غرق لجن شود، که دوباره گونی زباله را بر قامت کوچکش به دوش بکشد و دوباره از زباله نان در بیاورد؟
این چه کابوسیست که دچارش شدهایم؟
کودک مگر باید نان درآورد؟!
کودک مگر باید دربیابان تنها بماند؟!
کودک مگر باید زبالهها را جستجو کند؟!
کودک مگر باید زیر دندان سگ وحشی برود؟!
کودک مگر باید تکهتکه شود؟!
برای این کودکیهای ذبح شده چه خاکی بر سر کنیم تا درمان این همه درد شود؟
نه! درمان نمیشود! برای این همه کودکی تکهتکه شده و خونآلود تا ابد هم که مرثیه بخوانیم گناهمان پاک نمیشود.
این خاک تا ابد آغشته به خون است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!