دو روايت از قربانيان كودک‌آزاری و قتل در پاكدشت بررسی شد

صدای حسين نخراشیده است و کلمه‌ها به سختی از دهانش بیرون می‌آید. می گوید: «من اینجا می‌خوابم همش می‌ترسم سقف بریزه رو سرم، بمیرم»

هنوز بعد از ماه‌ها از شکایت جمعیت امام علی(ع)، حکمی برای این پرونده صادر نشده است و پدر ياسمن نيز همچنان در انتظار صدور حکم پرونده کودک آزاری دخترش است. مدارک پزشکی قانونی ياسمن روی میز دادگاه است و خودش همراه با مددکارش هر چند وقت یک‌ بار که نوبت دادگاهش می‌شود، در جایگاه حاضر می‌شود تا ماجرا را شرح دهد.

بیجه در اطراف کوره‌های آجرپزی پاکدشت آرام و بی‌خیال پسربچه‌ها را به بهانه‌های مختلف به سمت بیابان‌های اطراف کوره‌های آجرپزی می کشید، به آن‌ها تجاوز می‌کرد و آن‌ها را می‌کشت.


می‌گویند و می‌خندند و بازی می‌کنند. آن‌ها یاد گرفته‌اند رنج‌های‌شان را با سکوت پنهان کنند. حسين و ياسمن، دو قربانی کودک‌آزاری هستند. بیجه، احمدرضا برادر حسين را 13 سال پیش بعد از تجاوز به او کشت و ياسمن دختر هفت ساله‌ای است که بارها به دست صاحبخانه مورد تجاوز قرار گرفت. این روایت‌ها رنجی است که هر ساعت بر جان‌شان می‌رود تا فقط زنده بمانند.

از آدم‌ها می ترسم

حسين از همان روزی که به دنیا آمد، دیابت داشت. پدر و مادر جوان بعد از مدت‌ها متوجه بیماری پسرشان ‌شدند اما پدر اعتیاد داشت و مادر نيز آن‌قدر پیگیر نبود تا بچه اش را برای بیماری به دکتر ببرد. اما در همان روزهای کودکی معلوم شد که حسين بیماری قند دارد. پدر، نه کاری داشت و نه می‌توانست آن‌گونه که باید خرج خانواده‌اش را بدهد.حسين از همان روزهای کودکی به جای این که برای درمان بیماری‌اش انسولین مصرف کند، هر روز تکه‌ای کوچک تریاک از خاله یا پدر و مادرش می‌گرفت و می‌خورد. حالا حسين جوانی 19 ساله است اما صورت و قد و قواره‌اش به پسربچه‌های 13 ساله می‌ماند. تاثیرات سال‌های زیاد خوردن مواد باعث شده تا او رشدی راکه باید نداشته باشد. صدایش دورگه و کلفت است؛ در حالی که صورت و قدش هنوز کودک است. پدر و مادر حسين چند سال بعد از ازدواج‌شان یعنی چیزی نزدیک به 30 سال پیش از گرگان به پاکدشت ورامین مهاجرت کردند.

صغری مادر حسين، سه پسر داشت. زنی همیشه افسرده که چند سال بعد از زندگی‌اش دچار بیماری افسردگی سختی شد که سال‌های آخر عمرش با اعتیاد و پریشان احوالی همراه بود. او حتی رغبت نمی‌کرد خانه‌اش را تمیز کند یا اینکه کسی را به خانه‌اش راه بدهد چون همیشه اوضاع خانه آن‌قدر بد بود که نمی‌شد کسی را به آن راه داد. اما سخت ترین اتفاق زندگی حسين و خانواده اش در عاشورای سال 82 رخ داد. روزی که حسين همراه با برادر بزرگ‌ترش احمدرضا برای زنجیرزنی به مراسم عزاداری امام حسین(ع) در میدان اصلی شهر پاکدشت رفته بودند، ناگهان احمد رضا گم شد. شب وقتی همه مطمئن شدند که دیگر احمدرضا گم شده، همه جای شهر را زیر و رو کردند اما وي نبود. روزها به ماه کشید و صغری، مادر حسين و احمدرضا هر روز پریشان‌تر شد. پدر غرق در اعتیاد و مادر نيز برای رهایی از اضطراب‌هایی که لحظه به لحظه به‌سراغش می‌آمدند، معتاد شد. روزها گذشت و بر تعداد پسربچه‌هایی که در پاکدشت گم می‌شدند، اضافه می‌شد. درحالی که بیجه همچنان در اطراف کوره های آجرپزی پاکدشت آرام و بی‌خیال پسربچه‌ها را به بهانه‌های مختلف به سمت بیابان‌های اطراف کوره‌های آجرپزی می‌کشید، به آن‌ها تجاوز می‌کرد و آن‌ها را می‌کشت. احمدرضا برادر حسين، دومین قربانی بیجه بود. بیجه را یک‌سال بعد اعدام کردند اما مادرحسين از اعتیاد شدید دچار بیماری روحی و روانی شد تا آنجا که حتی اجازه نمی‌داد حسين از خانه بیرون بیاید. پدر ماه‌ها به خانه نمی‌آمد و غرق در اعتیاد شب و روزش درخیابان‌ها می‌گذراند. پوریا برادر بزرگ‌ترحسين و احمدرضا از همان روزهای کودکی کار می‌کرد تا بتواند خرج مادر و برادرش را بدهد.

در روزهای آخر اسفند 96 وقتی به خانه حسين در فرون آباد سر زدیم، او تک و تنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. فضایی که در اطراف‌مان وجود داشت، چیزی شبیه به خانه نبود. اگر سقف خانه را برمی‌داشتی به خرابه‌ای می مانست که زباله‌دانی شده است. در بزرگ و آهنی خانه به حیاط کوچکي می‌رسید و هوای سرد و بارانی، بویی همراه با تعفن و ماندگی را از داخل خانه به بیرون می‌آورد. حسين در حالی که کلاه بافتنی یشمی رنگ به سرش گذاشته بود و یک پلیور کهنه زرشکی با شلوار ورزشی مشکی به تن داشت، ما را به داخل خانه دعوت کرد. چراغ های راهرو را خاموش کرده بودند و تنها گچ‌های ریخته دیوارها و بوی نمور آن‌ها می‌آمد. در دو اتاق منتهی به هم، انگار که از آسمان زباله باریده بود. از بطری‌های آب معدنی و دلستر گرفته تا پوست پفک و چیپس و بشقاب‌ها و قاشق‌های نشسته و نان‌هایی که کپک زده و روی زمین بودند. جای جای سقف خانه چکه می کرد و زیر چکه‌های باران را سطل گذاشته بودند. آب آرام آرام از سطل، شره می‌کرد و روی فرش‌ها می‌ریخت. تنها چیزی که آن مخروبه را به خانه تبدیل می‌کرد، کمدی بود که روی طاقچه اتاق گذاشته بودند و روی آن پوستری از تام و جری چسبانده بودند که تام در آن با چشم‌های خندان نگاه می‌کرد؛درحالي‌كه جری زیر پاهایش له شده بود. درهای بخشی از کمد کنده شده بود و روی بالاترین طبقه آن چند مجسمه گچی لب پر از خرسی که در حال رقصیدن بود، گذاشته بودند و کنارش گلدانی از گل های مصنوعی چرکتاب. قسمت زیرین کمد نيز پر از پلاستیک و کاغذ و تکه‌های زباله بود که زیر لایه‌هایی از خاک به سختی تشخیص داده می‌شدند. حسين یک تشک چرکتاب را در گوشه انتهایی اتاق به طور عمودی گذاشته بود تا فضایی را که در آن می‌خوابد از بقیه جدا کند. بوی برنج دم کشیده هم در فضا می‌آید. بالای سرش یک اجاق کوچک گذاشته و کیسه برنج و روغن و نمک نيز همان‌جاست.

حسين از روزی که احمدرضا گم شد، بسيار کم از خانه بیرون رفت. اعتیاد و بیماری روحی مادر از یک طرف و هراس حسين از سویی دیگر اجازه نداد تا او پایش را از خانه بیرون بگذارد. حسين گوشه خانه ایستاده و همراه بقیه زباله‌ها را تماشا می کند. موهای چرب و مشکی‌اش از زیر کلاه بیرون آمده و جلوی چشم‌هایش را گرفته است. می‌گوید:« دلم می‌خواهد بروم بیرون کار کنم اما کجا؟ من این همه وقت از خانه بیرون. از وقتی بیجه احمدرضا را کشت، من بیرون نرفتم». صدایش نخراشیده است و کلمه‌ها به سختی از دهانش بیرون می‌آید. می‌گوید:« من اینجا می‌خوابم همش می‌ترسم سقف بریزد روي سرم بمیرم» سکوت می‌کند.

حسين هنوز مصرف ماهانه تریاکش را برای کنترل بیماری قندش هر هفته از یکی از خاله‌هایش می گیرد و اگر مواد پیدا نکند تا بخورد، استرس و خماری به جانش می‌افتد. اومی‌گوید:« من نمی‌توانم کاری کنم. فقط می‌توانم بروم ظرف‌ها را بشورم و بیایم اینجا برای خودم غذا بپزم که از گرسنگی نمیرم». پدر حسين ماه‌هاست برای یک خرده سرقت در زندان است. می‌گویند قرار است عید آزاد شود. حسين در آن دیدار قول داد تا در سال آینده زندگی‌اش را عوض کند. قول داد تا هراسش را كنار بگذارد و از خانه بیرون برود اما حسين هنوز بیمار است و درمان بیماری قند، اعتیاد نیست. عکس کودکی حسين، احمدرضا و پوریا، میان قاب عکس قهوه ای قدیمی در گوشه‌ای از اتاق افتاده است. سه‌تایی در عکس لبخند می‌زنند و چشم‌های‌شان از شادی برق می زند. انگار که مادر آن طرف دوربین ایستاده باشد و بگوید:«جان مادر!».

سیاهی نيز یک جور نقاشی است

مدادرنگی‌های نصفه و نیمه و رنگ و وارنگ را در اتاق نقاشي روی زمین ریخته‌اند و مهتاب، درنا، مهدیه و سارا تند تند رنگ‌های آبی و صورتی را از میان رنگ‌ها انتخاب می‌کنند و برای خودشان برمی‌دارند تا شکل‌های هندسی و حیواناتی را که درکتابچه نقاشی‌شان است، رنگ‌آمیزی کنند. ياسمن گوشه اتاق نشسته و با چشم‌های درشت و مشکی، بقیه را تماشا می‌کند. در دستش خمیر بازی را گرفته و مدام آن را فشار می‌دهد. ناگهان خمیر را گوشه‌ای پرتاب می کند و می‌آید می‌نشیند کنار درنا که مشغول رنگ کردن خرس توی کتابچه‌اش است. ياسمن با چشم‌های از حدقه درآمده، می‌گوید:«مگه خرس آبی هم داریم؟!» این را معلم نقاشی تایید می‌کند و می‌گوید:« تو نقاشی همه حیوونا به هر رنگی درمی‌آيند». ياسمن سکوت می‌کند و به سمت در خروجی می‌رود. معلم از او می‌خواهد تا نقاشی اش را کامل کند. میان اضطراب و تردید کنار دفترچه نقاشی‌اش می نشیند و با بی میلی مداد سیاه را از میان رنگ‌ها جدا می‌کند و دایره‌ها و مربع‌های سیاه را یکی بعد از دیگری رنگ می‌زند. مقنعه سفیدرنگ مدرسه‌اش پر از لکه‌های سیاه رنگ است و روپوش صورتی‌اش به چرکتاب می‌زند. سعی می‌کند مربع‌هاي کوچک را با دقت رنگ بزند و به قول معلم از خط بیرون نزند. اما دست‌هایش انگار به اختیار خودش نیست؛ از این طرف به آن طرف می‌روند و مربع سیاه رنگ روی کاغذ سفید تبدیل به توده‌ای سیاه رنگ می‌شود. درنا حواسش هست و با انگشت روی توده سیاه دفترچه ياسمن دست می‌گذارد و می‌گوید:« چرا این‌قدر سیاه کردی؟» جواب می دهد:« چه فرقی داره همش یه رنگه. سیاه که بهتره مثل همدیگه میشه» بعد حواسش می‌رود به انگشت های لاک زده درنا که هر کدام یک رنگ است. می گوید:«اینا چیه؟ از مامانت اجازه گرفتی لاک زدی؟» درنا دستش را می‌کشد و می‌رود سمت نقاشی‌اش. ياسمن می گوید:« خانوم من برم بیرون؟ حوصله ندارم. میخوام برم». معلم که از کلاس بیرون می‌رود، ياسمن مقنعه‌اش را بیرون می‌آورد و گوشه کلاس پرت می‌کند و روی زمین می‌خوابد. می‌گوید:« خاله سیاه و سفید بهترین رنگ‌هاي خداست». ياسمن هفت سالش است. همراه با پدر و برادر و خواهر کوچک‌ترش در خانه‌ای کوچک در پاکدشت زندگی می‌کنند. مادر ياسمن سال‌هاست به علت اعتیاد کارتن خواب است و به خانه نمی‌آید. یک سال پیش ياسمن و خواهر و برادرش همراه با پدرشان در اتاقک سرایداری باغی در نزدیکی پاکدشت زندگی می‌کردند. صاحب باغ مردی میانسال بود که روزها پدر ياسمن را برای خرید به تهران می فرستاد و ياسمن را به اتاق خودش می آورد و با تهدید به او تعرض می‌کرد. ياسمن بارها زبان باز کرد تا ماجرا را به پدرش بگوید اما از عواقب آن ترسید. تا اینکه روزی در یکی از کلاس‌های تئاتر جمعیت امام علی(ع) در یکی از نقش‌هایی که بازی می‌کرد، در حالی که اشک امانش را بریده بود، ماجرا را برای خانم مربی تعریف کرد. مددکارهای جمعیت امام علی(ع) ماجرا را به پدر ياسمن اطلاع دادند و پدر پذیرفت که دخترش را از آن خانه نجات بدهد. در اولین زمان خانه را عوض کردند و جمعیت امام‌علی(ع) از مرد صاحبخانه شکایت کرد. مدارک پزشکی قانونی ياسمن روی میز دادگاه است و خودش همراه با مددکارش هر چند وقت یک‌بار که نوبت دادگاهش می شود، در جایگاه حاضر می‌شود تا ماجرا را شرح دهد. هنوز بعد از ماه‌ها از شکایت جمعیت امام علی(ع) حکمی برای این پرونده صادر نشده است و پدر ياسمن نيز همچنان در انتظار صدور حکم پرونده کودک آزاری دخترش است. «حوصله‌ندارم» این دوکلمه را ياسمن زیاد در حرف‌هایش تکرار می‌کند و همیشه بی‌قراری و خشمی پنهان در صورتش موج می‌زند. کیف صورتی رنگ مدرسه‌اش را درست جایی که چشم‌های آبی عروسک چاپ شده روی آن قرار دارد، پاره کرده است. می گوید:« به خدا من نفهمیدم کی پاره شد!» مدام از این طرف سالن به آن طرف می‌رود و دختران کوچک‌تر یا همسن خودش را که می بیند، نصیحت‌شان می کند که تنها از خانه بیرون نروند و برای‌شان خط و نشان می کشد. دوتایی همراه با مهتاب در سالن غذاخوری خالی روی کفپوش‌ها نشسته‌اند و با سرو صدا مشغول خوردن ناهارشان که خورشت کرفس است، هستند. یکی در میان قاشقش را به هوا پرتاب می کند و دانه‌های برنج به هوا پرتاب می‌شوند. رو به یکی از بچه‌ها که عروسکش را روی پایش گذاشته و مشغول خواب کردن آن است، می‌گوید:« من شب‌ها تا صبح بیدارم، خوابم نمیبره» مهتاب مقنعه سفید مدرسه اش را روی سرش مرتب می‌کند و می‌گوید:«من شبا با دختر همسایمون میرم دوچرخه سواری، این‌قدر کیف میده». ياسمن همین که این جمله را می‌شنود، دست از غذا خوردن می‌کشد و انگشت اشاره‌اش را بالا می‌برد و می‌گوید:« کی به تو گفت شبا بری بیرون؟ به خاک بابابزرگم اگه من تو رو بیرون ببینم، میام تیکه تیکه‌ات می‌کنم». مهتاب با چشم‌های گرد کرده ياسمن را تماشا می‌کند و ساکت است. درسا می‌گوید:« چقدر غذاش خوشمزه است». ياسمن به فکر فرو می‌رود و بعد از مکثی بلند مدت می‌گوید:« خاله مامان من بلد نبود غذا درست کنه. هیچی». درسا می‌پرسد:« مامانت چی شده؟» ياسمن در حالی که لقمه غذا را به سختی قورت می‌دهد، می‌گوید:« فضولی؟» بعد درسا را تماشا می‌کند که از خاطرات بیرون رفتن با مادرش آن وقت‌هایی که جوان بود، حرف می‌زند؛ از پارک رفتن‌ و ساندویچ خوردن‌های‌شان. ياسمن ساکت است. در سکوت اطراف را تماشا می‌کند و از خیر آخرین لقمه‌های غذایش می‌گذرد و بشقاب غذایش را بالای میز غذاخوری می‌گذارد و می‌رود. حالا که ماه‌ها از روزهای تلخ زندگی‌اش می‌گذرد، هنوز قرص‌های اعصاب و روان مصرف می‌کند. قرص‌هایی که در روزهای اول درمان تعدادشان خیلی بیشتر بود. همه آرزویش این است که بعدازظهرها یکی از مددکارها همگی‌شان را با هم سوار ماشین کند و در شهر بگرداند، با يكديگر به کافی‌شاپ بروند، بستنی بخورند و بگویند و بخندند.

ياسمن یک خواهر کوچک‌تر دارد که جانش برای او در می‌رود. وقتی از ریحانه تعریف می‌کند، لپ‌هایش گل می‌اندازد و لبخندی به پهنای صورت به لبانش می‌آید. می‌گوید:« ریحانه عشق منه، زندگی منه، دختر منه». ياسمن از مادرش هیچي نمی‌گوید. وقتی بچه‌ها از مادرهای‌شان می‌گویند، او در سکوت با چشم‌های حسرت زده و متعجب به دهان بچه‌ها خیره می‌شود و فقط گوش می‌دهد. عصرها، پدر ياسمن جلوی در خانه علم پاکدشت در انتظار دخترش می‌ایستد. ياسمن از دستپخت پدرش تعریف می‌کند و باخنده می‌گوید:«بابام عدس پلو خیلی خوشمزه درست میکنه». بعد به آغوش پدر می‌پرد. پدری که تا مدت‌ها پیش درگیر اعتیاد بود و بعد از بارها ترک کردن تصمیم گرفت برای همیشه تریاک را کنار بگذارد تا بچه‌هایش را حفظ کند. در یک مغازه صافکاری کار می‌کند و زندگی‌شان به سختی می‌گذرد. از پرخاشگری‌های گاه و بی گاه ياسمن می‌نالد و از وقت‌هایی که بی امان می‌نشیند و فقط گریه می‌کند، بی آنکه کلمه‌ای حرف بزند.

۰ پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *